پارت9: اموال من، فقط برای شوهرمه

301 67 85
                                    

با جیغ بلندی که ییبو دوباره کشید، جان به خودش اومد و سریع به طرف اتاق معاینه دوید.
به‌زور از میون ازدحام جلوی در رد شد و با شتاب خودش رو داخل اتاق پرت کرد. رو به چهره‌ی ییبو که از ترس کج شده بود و رنگ به رخ نداشت، نگران پرسید:
«چیه؟ چرا داد و هوار می‌کنی؟»

وانگ درحالی‌که کمر شلوارک با طرح باب‌اسفنجیش رو سفت چسبیده بود و نمی‌ذاشت کسی بهش دست بزنه، با صدای بلند و شاکی گفت:
«دیگه چی می‌خواستی بشه؟ اینا شرم و حیا رو قورت دادن یه آبم روش! می‌خوان به اموال انحصاری تو و داداش کوچیکم دست‌درازی کنن... مگر تو خواب ببینین. خاندان وانگ جماعت می‌میره، اما خفت نمی‌پذیره!»

توی قسمت درمانگاه بیمارستان قیامتی به پا شده بود دیدنی! تمام کسانی که برای معالجه یا همراه بیمار اومده بودن، الان جلوی در اتاق معاینه صف کشیده و با کنجکاوی به معرکه مقابلشون نگاه می‌کردن...
یک دکتر با سرنگ توی دستش بین پاهای ییبو قرار گرفته بود و می‌خواست پسر رو از درد خلاص کنه. اما چون با مقاومت‌های اون بچه‌ی سمج مواجه شد، دوتا پرستار از دو طرف بازوش به‌زور نگهش داشته بودن تا تکون نخوره. اما هیچ‌کس نمی‌تونست مانع سلیطه‌بازی‌های وانگ بشه!
دکتر که از این‌همه مقاومت ییبو صبرش لبریز شده بود، با اعصابی داغون از روی صندلیش بلند شد و سرنگ رو توی ظرف استریل پرت کرد:
«برو آقـــا! شورشو درآوردی! فکر کردی فقط خودت بادمجون پلاسیده داری؟ می‌خوای بکشم پایین برای منم ببینی؟ پرستار ژو بکش پایین بذار آقا ببینه توئم یه بادمجون پلاسیده داری خیالش راحت شه! ای بابا گیری کردیما از دستت...»

پرستار ژو با تعجب یک نگاه به خودش و یک نگاه به دکتر که مثل اسفند روی آتیش داشت بالا و پایین می‌پرید، نگاه کرد و مظلوم گفت:
«دکتر دستت درد نکنه، برای قانع کردن یه بیمار، بادمجون پلاسیده‌مون کردی رفت...»

ییبو با این حرف بیشتر کولی‌بازی درآورد و شروع به شلنگ‌تخته انداختن کرد:
«من نگفتم نداری! فقط می‌گم دارایی منو کسی نباید ببینه چون متعلق به شوهرمه!»

دکتر عصبانی قدمی به جلو برداشت. خواست چیزی به ییبو بگه که بی‌خیال شد و دوباره سرنگش رو برداشت:
«اگه همین الان نذاری اینو بهت فرو کنم، این دارایی خشک شده حتی برای خودت نمی‌مونه، چه برسه شوهرت!»

جان نمی‌دونست بخنده یا گریه کنه. به اندازه کافی وضعیت زندگیشون به کثافت و انواع و اقسام بلاهای طبیعی کشیده شده بود، حالا این وسط باید با فلج شدن کارخونه‌ی بچه‌سازی ییبو هم کنار می‌اومدن!
گلوش رو صاف کرد تا از خنده نترکه. حقیقتا این روی وحشی ییبو چیزی بود که با جون و دل به تماشاش می‌نشست. وارد اتاق شد و از قصد در اتاق رو محکم بست تا از دید مریض و همراه‌های فضولشون در امان باشن. دست‌به‌سینه شد و رو به دکتر گفت:
«آقای دکتر چی‌شده؟»

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz