(این پارت رو با آهنگی که توی چنل میذارم بخونید. قبل اینکه پارت رو بنویسم مغزم رو باهاش آروم کردم و این اثر خلق شد😂💙)
ییبو بهخاطر بوسهی وحشیانهای که لبهاش رو به سوزش انداخته بود، دستهاش رو با خشونت داخل موهای جان فرو برد و اون تارهای ابریشمیِ نرم رو میون انگشتهای کشیدهش گیر انداخت.
پسر بزرگتر با حس کشیده شدن موهاش 'آخ' ریزی گفت که با وجود لبهای ییبو روی لبهای خودش، تو گلوش خفه شد. پس برای اینکه تلافی کرده باشه، گازی از گوشهی لب وانگ گرفت و بدون اینکه اون ماهیچهی نرم رو از اسارت دندونهاش دربیاره، خودش رو عقب کشید. با این کارِ جان، گوشههای چشم ییبو از درد چین خورد و همراه ددیش به جلو کشیده شد. تو چنین موقعیتی، وانگ تنها کاری که میتونست در دفاع از خودش انجام بده رو به کار برد. یکی از دستهاش رو تکیهگاه میز کرد و اون یکی دستش، پشت گردن شیائو جان رو محکم گرفت تا نذاره اون مرد بیشتر از این شیطنت کنه:
«شیائو داری بازی خطرناکی رو شروع میکنی، میدونستی؟»این حرف رو با صدایی دورگه شده مماس با لبهای مردش زمزمه کرد و دوباره به سمت لبهای جان حملهور شد.
بعد از یه بوسهی عمیق، به سمت سیبک گلوی اون پسر که بدجوری تو نَخش بود، تغییر مسیر داد. اول مِک محکمی به اون غضروف نرم زد که باعث شد شیائو از لذت بزاقش رو ببلعه و بالاو پایین شدن سیبکش ییبو رو حریصتر کنه.
وانگ با طمع بیشتری اون ناحیه رو با لبهاش مُهر کرد و زبونش رو روی برجستگی گلوی جان کشید.جان، با برخورد داغی زبون ییبو به پوستش، خمار چشمهای قرمز شدهش رو باز کرد و دست گِلیش رو روی شونهی اون پسر گذاشت تا به عقب هُلش بده:
«تنها... کاری که می...تونم در مقابلت انجام بدم... آه... تا بیشتر از این مجروحم نکنی همینه! اما... هیع!»وانگ ییبو در یک حرکت ناگهانی مرد رو روی میز خوابوند و این بار زبونش مسیر جدیدی رو طی کرد و نذاشت شیائو حرفش رو تکمیل کنه. اون ماهیچهی داغ و مرطوب روی شکم شیش تیکهی جان حرکت کرد و باعث شد تا لرز خفیفی از لذت و همراه با درد بهخاطر پوزیشنی که توش قرار داشت، به بدنش بیفته.
ییبو با بدجنسی و پوزخند، دستش رو روی عضو نیمه برآمدهی شوهر کم طاقتش گذاشت و از پایین نگاهش رو به مردمکهای جان که دودو میزد دوخت. بوسهای زیر ناف مرد، دقیقا وسط خط 'ویِ' شیائو گذاشت.
با این حرکت، پسر بزرگتر حس کرد چیزی ته دلش فرو ریخته و حالا بیقرارتر از قبل بود. همون لحظه که داشت لبهاش رو برای مقاومت بیشتر گاز میگرفت، ییبو روش خم شد و در گوشش با صدای شروری زمزمهکرد:
«داشتی میگفتی آقای شیائو... اما چی؟»و صدای قهقههی پر از لذتش فضا رو پر کرد.
همیشه همین بود! تا نوبت به ییبو میرسید، با کارهاش جان رو اذیت میکرد تا جایی که صبرش لبریز بشه و عنان از کف بده.
شیائو جان به این نتیجه رسیده بود که ییبو بیشتر از اینکه از رابطهی بینشون لذت ببره، از آزار و اذیت و حرص خوردنش خرکیف میشه... اگه بهش میگفتن بدترین شکنجهی عمرت چیه بدون هیچ تردیدی جواب میداد:
"شکنجههای شوهرم وسط عشقبازی وقتی میدونه چقد بهش نیاز دارم."
YOU ARE READING
یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)
Fanfiction«من طلاق میخوام!» این حرف جان درحالیکه تازه یک ماه و نیمه ازدواج کرده، واقعا از ذهن به دوره! مگر اینکه یه دلیل گنده پشتش داشته باشه... و معلومه که دلیلی وجود داشت! بابای وانگ ییبو که ناگهان از ناکجاآباد پیداش شده بود و میخواست پدرناتنیش باشه تا...