پارت11: باید جسدو دفنش کنم!

300 63 111
                                    

جان ضربه‌ی محکمی به دو طرف صورت ییبو زد و دوباره آب رو به صورتش پاشید:
«بوبو؟ صدامو می‌شنوی؟!»

با ضربه‌ی آخر جان، ییبو بالاخره بهوش اومد و چشم‌هاش اندازه بشقاب درشت شد! پسر با ترس سرجاش نشست و هول‌هولکی دستی به بدنش کشید:
«زنده‌ام... هنوز زنده‌ام! اون روح خبیث منو نخـــورده.»

جان لیوان آب رو کناری گذاشت و روبه‌روی ییبو نشست. صورت پسرش از حالت عادی روشن‌تر شده بود و انگار خونی زیر پوستش جریان نداشت.
هرکس توی زندگی ترس‌های خودش رو داره. حالا چه می‌خواد بزرگ باشه چه کوچیک یا حتی مسخره و الکی!
شاید ترس ییبو از ارواح خیلی بچگانه و تمسخرآمیز به نظر می‌رسید، ولی نمی‌شد بهش خرده گرفت. به‌هرحال هرچیزی که از خردسالی شکل بگیره، درست یا غلط، داخل ذهن آدم موندگار می‌شه و الان ترس از ارواح نه تنها با بزرگ شدن ییبو از بین نرفته بود، چه بسا بیشتر هم می‌تونست شده باشه!

جان وقتی با جیغ فرابنفش ییبو مثل سکته‌ای‌ها از خواب پرید و با عجله به طرف اتاق رفت تا ببینه چی‌‌شده، ییبو رو درحالی پیدا کرد که با پتوی دورش مثل ستاره‌ دریایی کف اتاق از ترس غش کرده بود...
اولش از این وضعیت توی گیجی و تعجب سیر می‌کرد، ولی بعدش خنده‌ش گرفت.
اما حالا در تلاش بود تا از راه دل‌گرمی وارد بشه و به پسرکش نشون بده که تنها نیست و دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداره!

دست‌های سرد ییبو رو توی دست‌هاش گرفت و کمی خودش رو نزدیک‌تر کرد. بعد دست راستش رو روی موهای پریشون و مرطوب وانگ گذاشت تا نوازشش کنه:
«بوبو؟ از چی ترسیدی که اون‌جوری جیغ کشیدی؟ می‌دونی چقد ترسیدم؟ فکر کردم بلایی سر کلم‌پیچم اومده!»

وانگ مردمک چشم‌هاش رو داخل تیله‌های شفاف و درشت مرد مقابلش متمرکز کرد و بزاق دهنش رو قورت داد. دست‌های گرم شیائو، کمی دمای سرد بدنش رو متعادل کرد و خون درون رگ‌هاش به جریان افتاد. ییبو با خستگی پلک‌هاش رو به‌هم فشرد و پیشونی عرق کرده‌ش رو به شونه‌ی همسرش تکیه داد:
«نمی‌دونم گِه! ولی انگار یه چیزی روی دیوار بود... شبیه یه جسم بدون سر. عاه خدای من حتی یادآوریشم باعث می‌شه از وحشت موهای تنم موج مکزیکی بره!»

جان هومی کشید و دست چپش دور کمر پسر لوس و بامزه‌ش حلقه شد. ییبو با حس کردن اون گرمای لذت‌بخش، نفس حبس شده‌ش رو آزاد کرد و عضلات بدنش شل شدن. پس تکیه‌گاه داشتن و امنیت، همچین احساسی داشت!
شیائو کمی سرش رو به سمت صورت ییبو چرخوند و پرسید:
«تو اتاق چی‌کار داشتی؟ چرا نخوابیدی؟»

پسر کوچیک‌تر با صدایی گرفته جواب داد:
«اومده بودم دنبال هندزفریم! خوابم نمی‌برد، احساس خوف داشتم...»

جان کمی خودش رو به عقب متمایل کرد و صورت ییبو رو بالا آورد و دست‌هاش اون لپ‌های نرم رو قاب گرفت:
«بوبو! می‌دونی که چیزی برای ترسیدن وجود نداره. نگاه کن! سایه‌ای که رو دیوار افتاده بود، به‌خاطر این وسیله‌های انباشته شده رو همدیگه‌ست.»

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Where stories live. Discover now