پارت 27: ممنونم...

170 45 23
                                    


با رفتن وانگ ییبو، جان نگاهش رو از در سفید رنگ اتاق گرفت و به آقای وانگ که متفکر داشت چونه‌ش رو می‌خاروند، نگاه کرد:
«بفرمایید آقای وانگ، من سرتاپا گوشم.»

مرد نفس عمیقی کشید و پشتش رو به کاناپه تکیه داد:
«برای گفتن این حرفا به‌نظرم دیر شده اما دوست ندارم تصویر بدی از من توی سرت داشته باشی. درسته شروع مناسبی نداشتیم و کمی اوضاع به‌هم پیچیده شد، اما جان، به‌نظرت من آدمیم که خوشبختی پسرش براش جوک باشه؟ کدوم پدری ناراحتی بچه‌شو می‌خواد؟ من نه تنها باید ازت عذرخواهی کنم بلکه حتی یه تشکرم بهت بدهکارم!»

با این کلمات عجیب‌غریب، شاخک‌های شیائو جان به‌کار افتاد و نگاهش از تعجب و گیجیِ بی‌انتها پر شد:
«ببخشید؟ متوجه منظورتون نشدم!»

وانگ جیانگ به جلو خم شد و دوتا دستش رو به‌هم قفل کرد و با پنجه‌ی پاش روی زمین ضرب گرفت:
«بخوام از اولش تعریف کنم، مشکلی با این قضیه نداری؟ حوصله‌ت سر نمی‌ره؟»

جان سریع به نشونه‌ی 'نه' پلکی به‌هم زد و سرش رو چند بار تکون داد:
«نه! البته که نه! اتفاقا منم مشتاقم تا بیشتر درباره‌ی خانواده‌ی ییبو و خودش بدونم.»

مرد هومی کشید و گذشته‌ای رو که ییبو به زبون نیاورده بود و حتی خود آقای وانگ هم خاطرات جالبی ازش نداشت، نبش قبر کرد:
«همون‌طور که می‌دونی من کارمند دادگستریم. ۵۰ سالمه و مدتی دیگه بازنشسته می‌شم. ۱۵_۱۶ سالی هست که تنها زندگی می‌کنم. وقتی ییبو و لینا کوچیک بودن همسرم به‌خاطر بیماری فوت کرد و من توی میان‌سالی باید برای این دوتا بچه که تو سن حساسی بودن، هم پدر می‌شدم هم مادر. تمام فکر و ذکرم بزرگ کردن بچه‌هام بدون هیچ کم‌وکسری بود تا اینکه ییبو ۴_۵ سال اخیر بهونه‌گیر شد و مدام غر می‌زد! در نهایت تصمیمشو گرفت تا مستقل بشه و نقل مکان کنه به پایتخت. درسته پسر بود و نباید نگرانش می‌شدم، اما نمی‌تونستم... بعد از رفتن همسرم، بچه‌هام جای خالیش رو برام پر کرده بودن و باعث می‌شد کم‌تر احساس تنهایی کنم. نمی‌دونم بهش چی می‌گن، اما احتمالا تو سن بزرگ‌سالی ترس از ترک شدن و تنهایی داشتم. طبیعتا وقتی ییبو ساز رفتن زد، لینا هم پاشو کرد تو یه کفش که دوست داره آزاد باشه و از نظرش من مرد سخت‌گیر و سه‌پیچیم... یه مدتی سر این موضوع تو خونه جنگ‌ودعوا بود و ییبو رفته‌رفته سرد‌تر از قبل می‌شد و لینا گستاخ‌تر و لج‌باز‌تر. درسته خودم می‌خواستم کمبودهام و جای خالی زنم رو با دختر و پسرم پر کنم، ولی دلمم نمی‌خواست اونا رو تو این جنگ سرد ببینم. برای همین رضایت دادم و همه‌چی رو براشون فراهم کردم تا به پایتخت نقل مکان کنن. هم‌زمان با رفتنشون، نتایج کنکور ییبو هم اومد و تکلیفش مشخص شد. احتمالا بهت گفته بچه‌ی درس‌نخون و بی‌خیالی بوده، اما این‌طور نیست. ییبو واقعا بااراده و سخت‌کوشه... به‌نظرم دلیلی که باعث شد کنکورش رو قبول بشه، رفتن به پایتخت و مستقل شدنش بود! این‌جوری اگه قبول می‌شد دیگه راهی نمی‌موند تا من مخالفت کنم و خب مخالفتیم از جانب من صورت نگرفت. اما بابت لینا دلم شور می‌زد و دلم نمی‌خواست اجازه بدم ترکم کنه.»

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Where stories live. Discover now