پارت14: من هواتو دارم

239 57 50
                                    

ییبو درحالی‌که یک جعبه دستمال‌کاغذی جلوش قرار داشت و پشت‌سرهم یک برگ بیرون می‌کشید تا اشک‌هاش رو پاک کنه، با صدای بلندتری به گریه افتاد:
«جان گِه بی‌وفا شدی، سرد شدی، آشیونه‌ی عشقمونو خاکستر کردی! کاش اون شب منم با خونمون می‌سوختم ولی عشقت منو نمی‌سوزوند! ای دادِ بی‌داد، این چه مصیبتی بود که سرمون اومد...»

آقای وانگ شونه‌های پسرش رو ماساژ داد و چپ‌چپ نگاهی به شیائو انداخت. بعد با سوز و گداز نمک بیشتری روی جیگر مثلا سوخته‌ی ییبو ریخت:
«ای بختتو بگم مرد! این‌همه خوبی کن، عشق بیار به خونه، اون‌وقت این‌جوری بذارن تو کاسه‌ت... پسرمم مثل خودم شانس نداره یه بزن دروی موذی نصیبش شده. اشکال نداره پسرم، طلاقتو بگیر مهریه‌تو بذار اجرا، بیا بریم خودم تا آخر عمر پرستاریتو می‌کنم.»

فی یومینگ با شنیدن اون کلمات، خوی تند و تیزش بیدار شد و سریع گفت:
«اوی پادشاه درختا، اگه قرار باشه کسی مهریه‌شو بذاره اجرا اون بچه‌ی منه! اصلا شما چرا دخالت می‌کنی؟ مشکل دوتا جوونه خودشون باید حل کنن!»

آقای جیانگ با تک‌سرفه‌ای گلوش رو صاف کرد و چشم‌غره‌ای به زن رفت:
«بانو اومدیو نسازیا! اگه این‌جوری بخواد پیش بره، منو شما معامله‌مون نمی‌شه. اون‌وقت باید بین عشق و خانواده یکیو انتخاب کنم... که پسندم نیست، چون با آغوش باز میام تو جبهه‌ی شما! اون‌جوریم دل پسرکم می‌شکنه.»

ییبو با حرف‌های اون مرد، بیشتر برای خودش دل‌سوزی کرد و شونه‌هاش رو از زیر دست‌های پدرش که داشت له می‌شد، نجات داد:
«بابـــــا! می‌خوای دلداری ندی؟ با حرفات حس می‌کنم می‌خوای هرچه زودتر از دستم راحت شی...»

بعد مثل عاشق‌های دل‌خسته، قلبش رو از روی رکابی چنگ زد و خودش رو به چپ‌وراست تکون داد:
«جان گِـــــه! پرنس چارمینگ من، نه تنها تو که حتی بابامم منو نمی‌خواد، بیا ببین با گنج زندگیت چی‌کار کردن... غارتم کردن، به تاراجم بردن، من دیگه نمی‌تونم مقاومت کنم می‌خوام تسلیم شم.»

جان وقتی رسید خونه، بیست دقیقه از باز کردن نامه توسط ییبو می‌گذشت. برای همین بدون اینکه حتی آبی به دست‌وصورتش بزنه یا استراحتی کنه، فقط به دیدن کولی‌بازی‌های همسرش پرداخت و فرصت لباس عوض کردن ازش سلب شد. حالا با خستگی و کلافگی تمام باید با این وضعیت که دست کمی از هیروشیمای ژاپن نداشت، سروکله می‌زد و اون پسر تخسِ شر رو آروم می‌کرد.
تازه واکنش‌های تند و تیز آقای وانگ کبیر هم که بماند! اون خودش به تنهایی عامل سردرد و انواع سکته‌ برای شیائو جان محسوب می‌شد.

شیائو، پلک‌های دردناکش رو روی هم فشار داد و با انگشت اشاره و شستش پیشونیش رو مالید. با لحن گله‌مند همراه با ناله به حرف اومد:
«بوبو؟ چرا اینقدر دراماتیک‌بازی درمیاری؟ واقعا چرا فکر می‌کنی اینقدر بی‌وجدانم که تخممو بکارم بعدم بزنم به چاک؟! منو این‌جوری شناختی؟ د آخه روانی! من قبل تو سینگل دو عالم بودم، یعنی اگه خودت سر نمی‌رسیدی از ستاد بازنشستگی میومدن سراغم و از تارعنکبوتی زیاد بهم مدال طلا می‌دادن. بچه‌م کجا بود مرد حسابی؟ به‌خاطر یه نامه که معلوم نیست اصلا کی فرستاده و هدفش چیه، داری این‌جوری خودمو خودتو به فنا می‌دی؟»

یک عاشقانه تصادفی (فصل ۲)Where stories live. Discover now