مینهو به داخل اتاقش رفت و رو به روی پسر کوچیکتر ایستاد و همینطور که مشغول باز کردن تای پتو پایین تخت بود، گفت : '' امروز صبح که از خواب بیدار شدی، شنیدم که چی گفتی، سنجاب کوچولو. ''
پسرک موبایلش رو کنار گذاشت و روی تخت نشست و به هیونگش نگاه کرد و پرسید : '' کدوم حرفم رو میگی؟ ''
مینهو دست هاش رو دور بازو های جیسونگ گذاشت و صورتش رو نزدیک برد و زیر گلوی جیسونگ رو بوسید و گفت : '' چقدر بوسیدن گردنت مزه میده، جیسونگی. '' و بعد پسرک رو روی تخت خوابوند و بعد از خاموش کردن چراغ ها کنارش دراز کشید و جواب داد : '' تو امروز صبح گفتی خوش به حال هر کسی که توی بغل من از خواب بیدار میشه. اون آدمی که حسرت اینکه جاش باشی رو میخوری خودت هستی، عزیز دل من. '' و دستش رو دور کمر پسرک حلقه کرد و محکم به خودش چسبوندش و ادامه داد : '' تو چطوری انقدر دیوانهوار زیبایی؟ ''
پسرک متقابلا دست هاش رو دور کمر مینهو حلقه کرد و گفت : '' باز دوباره داری با حرف ها و کارهات بهم حس های عجیب و غریب میدی. ''
پسر بزرگتر لبخندی زد و گفت : '' من از بغل کردن و بوسیدنت لذت میبرم. مطمئنم که خودت هم دوستشون داری. '' و بعد صورت جیسونگ رو بوسه بارون کرد و گفت : '' مامانم همیشه بهم میگفت باید کسی که خیلی دوستش دارم رو همیشه توی آغوشم بگیرم و یک عالمه ببوسمش. همیشه به حرف هاش گوش بدم و تا اونجایی که توان دارم بهش محبت کنم. ''
جیسونگ به مینهو نزدیک شد و لب هاش رو آروم روی پیشونی مینهو گذاشت و بوسیدش و گفت : '' پدر و مادر من هم همیشه بهم میگفتن از اتفاقات روز مره ام براشون تعریف کنم. همیشه آخر شب ها دور همدیگه مینشستیم و هر کدوممون اتفاقات روزمون رو تعریف میکردیم. مامانم همیشه میگفت هر وقت یه دوست پسر پیدا کردم، حتما به خونه ببرمش تا پدر و مادرم ببیننش. '' و به چشم های مینهو خیره شد و ادامه داد : '' خیلی چیز ها هست که دلم میخواد بهشون بگم ولی اونا خیلی وقته که دیگه پیشم نیستن. ''
فکری توی ذهن پسر بزرگتر جرقه زد. موهای پسر کوچیکتر که روی پیشونیش ریخته بود رو به پشت گوشش برد و پرسید : '' بیا یه روز باهم بریم به جایی که به خاک سپرده شدن. من رو بهشون نشون بده و بهشون بگو که چه دوست پسر خوشگلی داری. ''
جیسونگ خندید و پرسید : '' کی گفته که تو دوست پسر منی؟ ''
مینهو اخمی کرد و شروع به قلقلک دادن پسرک کرد و گفت : '' وقتی پسری به خوشگلی من اینجاست چرا باید به یه شخص دیگه فکر کنی؟ ''
صدای خنده های بلند جیسونگ اتاقشون رو پر کرده بود. میدونست که پسر بزرگتر به اینکه سونگمین دوست صمیمیش بود و بهش نزدیک بود، حسودی میکرد. دست های مینهو رو گرفت و بین خنده هاش گفت : '' من خیلی وقته سونگمو رو میشناسم. پدر و مادرم هم اون رو میشناختنش. دیگه چرا باید تو رو بهشون معرفی- ''
أنت تقرأ
Save Me | نجاتم بده
أدب الهواةپادشاه جهنم یا گدای بهشت؟ - : اسمم هان جیسونگه. مامور مخفی سازمان اطلاعات کره هستم. - : من از طرف سازمان مامور شدم به اینکه تو رو دستگیر کنم، لی مینهو. - : من دیگه نمیخوام به اون سازمان برگردم. تو الان میتونی هر بلایی که میخوای سرم بیاری چون من هویت...