❤️‍🩹♥️ Part 21 ♥️❤️‍🩹

359 62 116
                                    

نزدیک های آخر شب مینهو و جیسونگ چمدونشون رو توی صندوق یکی از ماشین های مینهو گذاشتن. نامدانگ به سمت مینهو رفت و پرسید : '' به ملاقات فردا شب میرید؟ ''

مینهو در ماشین رو برای جیسونگ باز کرد تا پسرک بشینه و جواب داد : '' البته. با جیسونگی میرم. تو و افرادت هم میاین. '' و بعد به سمت دیگه ی ماشین رفت و در رو باز کرد و قبل از اینکه داخل بشینه، گفت : '' ساعت 8 شب جلوی خونه ی سابق پدر و مادرم منتظر باشین. '' و به سمت خارج عمارت روند.

جونگین از بالکن عمارت رفتن هیونگ هاش رو تماشا کرد. اشک هاش رو پا‌ک کرد و خواست به داخل عمارت برگرده که یک جفت دست دور کمرش حلقه شد. روش رو برگشدوند و کسی که از پشت بغلش کرده بود نگاه کرد و با بغض گفت : '' هیونجین هیونگ. ''

پسر بزرگتر چونه‌اش رو روی شونه ی جونگین گذاشت و گفت : '' گریه نکن. اون ها زود برمیگردن. مینهو هیونگ گفت بهتره فعلا خودش و جیسونگ کمی از بقیه فاصله بگیرن. ''

پسرک توی بغل هیونجین چرخید و دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و گفت : '' جیسونگی هیونگ گفت مینهو هیونگ کسیه که کنارش احساس راحتی میکنه. من هم دوست دارم همچین شخصی برای اطرافیانم باشم. '' و به چشم های هیونگش نگاه کرد و پرسید : '' بهم یاد میدی که چطوری تبدیل به کسی بشم که تو کنارش احساس راحتی کنی؟ ''

هیونجین لبخندی زد و در جواب گفت : '' تو همین الان هم کسی هستی که من کنارش احساس راحتی میکنم. ''

جونگین لب هاش رو آویزون کرد و پرسید : '' من چه کار هایی میکنم که باعث شده تو کنارم احساس راحتی کنی؟ هیچ چیزی به ذهنم نمیرسه. ''

هیونجین حلقه ی دست هاش رو دور کمر جونگین تنگ تر کرد و جواب داد : '' تو هر وقت توی ماموریت ها محاصره میشیم، خودت رو سپر دیگران میکنی تا آسیب نبینن. بیشتر وقت ها هم این کار رو برای من میکنی. هر وقت میبینی کسی ناراحته یا تنهاست، تو بهش توجه میکنی و سعی میکنی حالش رو خوب کنی. برای دیگران ارزش قائلی و بهشون احترام میذاری. هیچ وقت حرفی نمیزنی که باعث رنجش دیگران بشه. وقتی کسی کاری برات انجام میده ازش تشکر میکنی و قدردانی و متقابلا بهش کمک میکنی و خیلی صفات زیبای دیگه که من اگر بخوام همشون رو دونه به دونه بگم تا ابد طول میکشه. '' و صورت جونگین رو قاب گرفت و ادامه داد : '' همه ی این ها باعث میشه که من کنار تو حس خوبی داشته باشم و حالم خوب باشه. ''

جونگین با چشم هایی که اشک توشون حلقه زده بود به هیونگش خیره شد و پرسید : '' پس من یه دوست خوبم؟ ''

هیونجین سرش رو تکون داد و در جواب گفت : '' فقط یه مشکلی هست. تو خودت رو دوست نداری، آقای یانگ. ''

جونگین دست هاش رو از دور کمر هیونجین باز کرد و دست هاش رو گرفت و پرسید : '' منظورت چیه؟ ''

Save Me | نجاتم بدهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora