"!تو یه احمقی لوک"
اَشتون فریاد زد درحالی که لوک داشت از دستش فرار میکرد.
.اَشتون یه عوضی واقعی بود البته در نظر لوک همینگز جوان
!معرفی میکنم: لوک همینگز خیالباف
ولی مامانش عادت داشت از نگاه دیگه ای به مسئله جلوه بده
(اون جوونه!)
اما فرضیه ی خانم همینگز کاملا کورکورانه بود. لوک نزدیک 21 سالش بود
اَشتون با یه پرش تونست لوک رو با دستای بزرگ و قویش زندانی کنه. لوک داشت خفه میشد
"اَشششش"
خانم همینگز با شنیدن فریاد های لوک صدا زد.
"باشه مامان"
اَشتون جواب داد ولی لوک رو ول نکرد. اونو محکم گفت طوری که لوک احساس کرد دنده هاش داره به وسیله ی یرادر ناتنیش شکسته میشه. نه! اشتون هرگز نمیخواست لوک رو اذیت کنه... اون فقط میخواست لوک گوشیشو پس بده
"اَش دیوونه بازی درنیار! الان میمیرم"
لوک ناله کرد. اشتون لبخندی زد و حلقه ی دستاشو کمی باز کرد
"غذا حاضره پسرا"
خانم همینگز صدا زد...انگار که مامان دوتا پسر بچه ی شیطون و تخس باشه. ولی معلوم بود که اَش از لوک شیطون تره
"اومدیم مامان"
اشتون جیغ دخترونه کشید. لوک قهقه زد و سعی کرد گوشاشو بگیره تا از دست صداهای عجیبی که برادرش در میاورد در امان باشه.
"پسرا"
خانم همینگز داد زد. اشتون گوشیش رو از دست لوک قاپید و به طرف آشپزخونه دویید. لوک که الان سرخ سرخ شده بود با خنده افتاد دنبالش
وقتی اشتون خودشو رو صندلی ناهارخوری پرت کرد، خانم همینگز نگاه ترسناکی بهش انداخت. اون هردو پسرشو خیلی دوست داشت ولی لوک براش عزیزتر بود...پس وقتی لوک خودشو روی صندلی انداخت، خانم همینگز توجهی نکرد
"امروز با خانم کلیفورد حرف زدم"
مادر پسرا شروع کرد درحالی که برای خودش از اسپاگتی میکشید
"اون گفت پسرش خیلی داره زیاده روی میکنه...اون داره موهاش میریزه"
خانم همینگز چشماشو گرد کرد وقتی اینو میگفت
"و منم گفتم ممکنه یه گی باشه"
اشتون و لوک به هم نگاه کردن...وای اگه مادرشون بفهمه چهارتا از دوستای اونا گی ان! وای
خانم همینگز به اونا نگاه کرد...هر دو ساکت بودن. درسته که الان پسرا بزرگ شدن، ولی دلیلی نمیشه که از مادرِ اژدها صفتشون نترسن
YOU ARE READING
keep holding me ‣ 1 ꗃ cake.ziam.larry ✓
Fanfictionاونا زنده میمونن، فقط اگه به نگه داشتن همدیگه ادامه بدن #Larry #Ziam # Cake highest ranking #6 in Fanfiction