زیم مین دوازده - پایانی

915 117 25
                                    

***دلم نمیاد بگم...ولی...این آخرین قسمت زیم مین تو کیپ هولدینگ می پلیز یکه...ببخشید اگه محشر نباشه یه وقت***

لیم در رو باز کرد

الان یه هفته یا کمتره که زین سرپاست...ولی هفته ی بعد مرخصیش تموم میشه پس الان داره روی پایان نامه ش کار میکنه. مایکل درمورد تناسب اندام فیزیکی نمی دونم چی چی نوشته. اون یه ماه تمام به دانشگاه علوم انسانی رفت و برگشت

الانم زین میترسه که کار اونم سخت باشه

"هی لاو"

لیم داد زد. میدونست زین طبقه ی بالاست...بله...اونا برگشته ن به خونه ی خودشون و خوشحالن

"سلام"

صدای زین از آشپزخونه اومد. لیم خندید و به آشپزخونه رفت

"اوه...چه عجب زی ما هم تو آشپزخونه پیدا شد"

"خوبم"

زین با کنایه جواب داد

"باشه...خوبه عشق لی؟"

لیم خندید و زین رو بغل کرد

"خوبه"

زین گفت و سرشو روی سینه ی پهن دوست پسرش گذاشت. لیم میدونست که حالا وقتشه

"میخوام امشب بریم جایی"

"کجا مثلا؟"

زین پرسید و لیم تک سرفه ای کرد...درسته گلوش خیلی بهتر بود و صداش هم برگشته بود ولی هنوزم سرفه میکرد

"یه جایی دیگه"

لیم غرغر کرد و زین خندید

"تا تو حاضر بشی من هم آماده م هم یه کتاب پونصد صفحه ای خونده م"

لیم گفت و خندید وقتی مشت آروم زین رو رو سینه ش احساس کرد

"خبیث...ببینم من زودتر حاضر میشم یا تو؟"

و این مقدمه ی دویدن و خنده های اونا بود...زین کمی دوید ولی نباید اینو به دکترش میگفت چون اون سرشو میکند!

****************************

لیم که به زین خیره شده بود، دستشو تو جیبش کرد و یه شئ فلزی رو بین انگشتاش احساس کرد

خاطرات مثل فلش بک تو ذهنش اومدن و با صدای زین همشون رفتن به جهنم

"تو فکری؟"

اون گفت. لیم لبخندی زد و متوجه شد که مدت زیادیه به زین خیره شده

"میدونی...امشب...آمممم...متفاوته"

لیم گفت و یه سرفه کرد

"خب...تولدته؟"

زین گفت و یه لبخند شیطون زد...اون زبونشو بین دندوناش گرفته بود و چشماشو ریز کرده بود. چشمای لیم گرد شد

keep holding me ‣ 1 ꗃ cake.ziam.larry ✓Where stories live. Discover now