"من الان درست وسط زندگیتونم...پس مراعات منم بکنین"
نایل داد زد
اون زین و لیم رو درحال بوسیدن هم و شروع کردن کارشون گرفت و الان داره سرشون داد و هوار می کنه که یعنی من خیلی بچه ی تمیزی ام و حتی فاکم نمی دونم یعنی چی برسه به فاک گی!
"خفه شو"
زین با نفسای بریده دستور داد
"من نمی دونم! داشتم می رفتم یه جاییا...یادم رفت!"
نایل غرغر کرد و پسرا خندیدن. لیم دستشو دور کمر زین حلقه کرد
"آها! داشتم می رفتم پیش مایکل...بای بای لاو بیردز!"
نایل با قهقهه گفت و به سمت در رفت
"صبر کن نایلر!"
زین پرسید. حیرت تو صداش موج می زد
"تو مایکل رو از کجا میشناسی؟"
اون پرسید و لیم اخم کرد
"مایکل کیه؟"
لیم سوالی رو پرسید که زین منتظر بود جواب بده...راستش لیم هیچی درباره ی اون شب نپرسید
"میگم...هاه نایلر؟"
زین پرسید و ابروهاشو داد بالا در حالی که دهنش کمی باز بود
"خب...ما تو یه کلاس بودیم"
نایل من و من کرد
"تو کلاس گیتار لابد؟"
زین دستاشو قائم کرد
"شیطون بلا از کجا فهمیدی؟"
نایل با لحن مسخره ای گفت و قهقهه زد
"بگو نای!"
زین خواهش کرد
"نچ...نمیشه که رازهای هورِن رو به هرکسی گفت! من رفتم دیگه صدام نکنین"
نایل گفت و خنده کنان رفت بیرون
"آخه این چه جورشه؟"
زین گفت و وقتی برگشت متوجه دوتا تغییر شد:
1.لیم دستشو از دور کمر زی برداشته
2.یه اخم وحشتناک رو صورت لیم نشسته
اوه
سلام!
لیم 360 درجه فرق کرده بود...هیکلش انگار بزرگتر شده بود و قیافه ش پرجذبه تر
"چی شد؟"
زین متعجب پرسید
"چی شد؟ چی شد؟ مایکل کیه؟"
لیم پرسید و یه تک سرفه ی خفه کرد. زین لبخند زد
"مایکل کلیفورد کسیه که من با کمک اون تو رو فراری دادم"
زین با آرامش جواب داد و لیم سرشو تکون داد. اون به سمت آشپزخونه رفت
"خب...امروز مثلا یکشنبه س"
YOU ARE READING
keep holding me ‣ 1 ꗃ cake.ziam.larry ✓
Fanfictionاونا زنده میمونن، فقط اگه به نگه داشتن همدیگه ادامه بدن #Larry #Ziam # Cake highest ranking #6 in Fanfiction