"میییییییَو"
فرانکِشتَین میو کرد
فرانکِشتَین اسم مسخره ای بود که لویی انتخاب کرده بود...برای گربه ای که آرزو میکرد میتونست سرشو ببره!
"هی، فرانک!"
هری صداش زد
"فرانکشتَین!"
لویی از آشپزخونه داد زد
"باشه بیبی! فرانکشتَین!"
گربه ی کوچولو میوی دیگه ای کرد و روی پاهای هری نشست. اون یه گربه ی کرمی بود که خالای قهوه ای داشت و چشماش زرد زرد بود
لویی اسمشو گذاشت فرانکشتَین، چون اون مثل فرانکشتَین ناخواسته اومده بود تو زندگی اونا و داشت زنگیشونو خراب میکرد(امیدوارم کتاب فرانکِشتیَن رو خونده باشین تا متوجه این پارت بشید. اگر نخوندید توضیح کوتاهشو تو کانورسیشن پیج میذارم) این احمقانه بود ولی انگار خود گربه هم از اسمش راضیه
هری دستاشو روی موهای گربه نازِ کوچولوش کشید و باهاش بازی کرد
"هز من دارم میرم حموم...نایل فضوله اومد بگو رابطه مون عالیه!"
لویی با صدای خسته ش گفت
"مگه...رابطه ی ماچطوره که من باید بگم عالیه؟"
هری ناراحت شد
"مگه ما عالی نیستیم؟"
اون اضافه کرد و لویی یه نفس عمیق کشید
"نه هری...ما عالی نیستیم"
لویی گفت...علی رغم میل باطنی
هری ترک برداشت...یه ترک بزرگ
"چ...چرا؟"
بغضی که توی گلوش بود مجبورش میکرد نفسای عمیق بکشه
"چطور انتظار داری وقتی یه گربه خیابونی پیدا کردی و میخوای اونو جایگزین یه بچه کنی عالی باشیم؟"
لویی با تندی گفت
"لو!"
هری ترک دیگه ای برداشت
"ما عالی نیستیم چون من نیستم...من و تو نمیتونیم بچه دار بشیم هری! ما نمیتونیم بچه ی خودمونو داشته باشیم چون من یه پسرم. تو با یه پسر ازدواج کردی، تو یه گی ای...نمیتونی پدر باشی"
لویی بلند گفت
"من هیچوقت ازت نخواستم که یه دختر باشی"
هری در مقابل اشکاش مقاومت میکرد
اون دیگه هری 18 ساله ی دماغو نبود
"چرا...تو خیلی هم میخوای که من یه دختر باشم...که بتونی یه بچه داشته باشی"
لویی بلند تر گفت
هری فرانکِشتَین رو روی زمین پرت کرد و بلند شد
حالا اونا سینه به سینه ی هم بودن
یکی ترک برداشته و اون یکی...کم مونده بشکنه
"چرا مزخرف میگی؟ من کل دنیا رو با توی لوییِ کثافت عوض نمیکنم! تو یه احمقی اگه یه درصدم فکر کنی من بچه رو بیشتر از تو دوس دارم...تو همه ی زندگی منی. تو بگو چه حسی پیدا میکنی وقتی زندگیت با پتک بکوبونه تو سرت که یه دختر نیس؟"
هری از نفس افتاده بود
این یه دعوای معمولی بود و لی هیچکدوم اونها از نتیجه خبری نداشتن
"من یه احمقم چون نود و نه درصد فکر میکنم تو میخوای یه دختر باشم آقای پلیر"
لویی آخرین ضربه شو زد و از پله ها بالا دوید
هری نمیدونست چند دقیقه بود که همونجا وایستاده بود ولی صدای آبو شنید
چنگ هایی رو که فرانکِشتَین به مچ پاش میزد حس کرد
و درد بزرگترین تَرَکِش رو با تمام وجود چشید
اینجا بود که فهمید بدون لویی هیچه
هـــیـــــچ
وقتی به خودش اومد داشت از شدت هق هق نفس کم میاورد...سپراش شکسته بودن چون ضربه های لو زیادی محکم بودن
اون میتونست احساس کنه که لویی دیر کرد
اونشب لویی به اتاقشون نرفت و ساعت 3 هری اونو روی کاناپه پیدا کرد
"لو؟"
اون صداش کرد
هری نمیتونست بدون اون بخوابه...حداقل باید تو یه اتاق میبودن تا هری بوشو حس کنه
"هم؟"
اون بیدار بود
"من...نمیتونم بخوابم"
هری من و من کرد
"چرا نفس؟"
لویی جواب داد درحالی که روی کاناپه دراز کشیده بود، یه پتو روش و چشماش بسته بود
هری میتونست پلکای لویی رو کامل ببینه...از قضا تو تاریکی اونا بیشتر میدرخشیدن
"بی تو خوابم نمیاد"
هری بعد از مکث طولانی گفت
پلکای درخشان لویی تکون خورد...اقیانوسا داشتن طلوع میکردن
"بیا ببینمت"
اون گفت
مثل همیشه بعد وقتی که به هری صدمه میزنه میگه
هری خودشو تو بغل لویی پیدا کرد...تنش گرم بود و...
1
2
3
هری خوابه
***اینم از لری فایت
فایتم نبودا بحث عخشولانه بود
خخخخخخخ
ووت و کامنت فروموش نشه لدفا
دوستون دارم...بازم تومار نوشتم...چی کار کنم مشکلات زیاد بود این چپتر
دیگههههه.....آهان
بی اف اف هلیـــــــــا****
YOU ARE READING
keep holding me ‣ 1 ꗃ cake.ziam.larry ✓
Fanficاونا زنده میمونن، فقط اگه به نگه داشتن همدیگه ادامه بدن #Larry #Ziam # Cake highest ranking #6 in Fanfiction