لری اس. یک

1.4K 194 19
                                    

"عزیزم...چای یا قهوه؟"

لویی از آشپزخونه صدا زد. اون داشت خود به خود لبخند میزد چون همین الان هری رو مخاطب قرار داده بود

بعد چند ثانیه دوتا دست کشیده دور کمر لویی حلقه شد و باعث شد تا لویی خنده ی خجالت زده ای بکنه

"من تومو تاملینسونو ترجیح میدم بیبی"

هری با شیطنت گفت. موهای بلند و فرفری هری که مثل ابریشم بود گوش لویی رو قلقلک داد چون الان سر هری روی شونش بود

"مگه خودت دوس دختر نداری داری با من فلیرت میکنی؟"

لویی جواب داد و هری سرشو توی گودی گردن لویی فرو برد. هری خندید

"هری! دستم قوری داغه ها"

لویی تذکر داد چون کم کم داشت روشن میشد(ترن آن) هری سرشو آورد بیرون و خندید. موهایی رو که رو پیشونیش ریخته بود کنار زد و روی صندلی میز ناهار خوریشون نشست

به زودی لویی هم روبروی هری نشست درحالی که که فنجان چای رو جلوی هری و فنجان قهوه رو جلوی خودش میذاشت

دید که هری بهش زل زده ولی فقط یه پوزخند زد و به قهوه ش خیره شد

"لو؟"

هری صداش زد و لو برای صد میلیون بارم احساس کرد دوباره عاشق هری شده

"بله؟"

لویی جواب داد

"خونمون...آممم...کمی سوت و کور نیست؟"

هری با خجالت گفت و سرشو پایین انداخت تا موهای ابریشمینش صورتشو بپوشونن

"من...من متاسفم...ما نمیتونیم بچه ای داشته باشیم"

لویی جواب داد چون میدونست منظور هری چیه

"باشه...میدونم"

هری گفت و سرشو بلند کرد تا چشمای سبزش تو اقیانوس های لویی غرق بشه...یه لبخند هم ضمیمه ی صورتش کرد تا به لو بفهمونه چقدر عاشقشه

ولی لو خیلی تو فکر بود...اون مدام خودشو سرزنش میکرد چون هری نمیتونست بچه داشته باشه...اگر بجای لویی یه دختر با هری ازدواج میکرد اون میتونست پدر باشه

"بیبی؟"

هری صدا زد

"بله؟"

لو جواب داد

"دوست دارم"

هری گفت و دست لویی که روی میز بود رو تو دستش گرفت

لویی لبخند زد و دندون های بی نقصش رو به نمایش گذاشت...هری هم لبخند زد و چال هاش معلوم شدن

به زودی هر دو روی تخت بودن...لویی تو بغل هری بود و داشت با نایل چت میکرد. هری خر خر کوتاهی کرد

"هی! میدونم خواب نیستی"

لویی گفت و خندید. هری هم خندید ولی چشماش بسته بود

"نایل میگه همه چی افتضاحه"

لویی گزارش کرد

"اون میگه لوک خیلی ضعیف تر شده و گلوی لیم اونقدر زخم برداشته که خون سرفه میکنه"

اون ادامه داد

"من میترسم هز"

لو گفت و هری بدون هیچ حرفی اونو محکمتر فشار داد

"نمیخوام اتفاقی برای دوستامون بیفته"

اون با بغض گفت

هری حلقه ی دستاشو تنگ تر کرد

"یواش! دارم خفه میشم"

لویی با خنده گفت و هری هم خندید ولی حلقه رو کمی باز کرد

عالی بود که اونا همو داشتن

عـــــالـــــی

فقط بهتر میشد اگه لویی کمتر خوشو سرزنش میکرد


لرررررییییییی***

ووت فراموش نشه

***بی اف اف هلیا


keep holding me ‣ 1 ꗃ cake.ziam.larry ✓Where stories live. Discover now