اشتون و لوک از ماشین پیاده شدن
"فهمیدی؟"
اشتون برای هزارمین بار پرسید
"بله فهمیدم...یه چیزی شده که الان می خواین بهم بگین. ولی من میترسم اش...کسی چیزیش شده؟"
لوک جواب داد. دستاش میلرزید و این از نگاه اشتون پنهان نموند. اش لوک رو بغل کرد
"چیزی نشده...همه چیز خیلیم خوبه. می دونی که من هیچوقت دروغ نمی گم!"
اش گفت و لوک سرشو تکون داد. اش لوک رو رها کرد و آیفونو به صدا درآورد. در باز شد و اونا وارد شدن. بلافاصله یه توپ محکم خورد تو صورت اشتون
"هی!"
لوک داد زد
نایل و لویی خندیدن و اش دستشو از روی صورتش برداشت. لیم به سمت اشتون اومد و اونا همو بغل کردن
"خوشحالم که سالمی"
"دلم براتون تنگ شده بود"
لیم جواب داد. لوک که گیج شده بود به هری نگاه کرد. هری شونه هاشو بالا انداخت...نایل لیم رو هل داد اونطرف
"برو اونور"
اون گفت و اشتون خندید. بعد خودش از اش آویزون شد. بعد این کارای سلام و خوش آمد، همه با هم تو پذیرایی نشستن و لویی قهوه تعارف کرد
"زین کو؟"
لوک پرسید
"بالاست"
هری جواب داد
"خب الان میخوایم بهت بگیم چرا بالاست"
لویی گفت و شروع کرد به توضیح ماجرای لیم و زین. تمام این مدت چشمای لوک گرد شده بود و به لیم که به قهوه ش نگاه میکرد خیره شده بود
نه اینا حقیقت نداره...
اون باور نمی کرد
"الان همه چی خوب شده...ما هم چون میدونیم دوست نداری چیزی ازت پنهان بمونه، خواستیم خودمون بهت گفته باشیم"
لویی حرفاشو تموم کرد و همه ساکت شدن
"الان ببینمش؟"
لوک با صدای لرزونش پرسید. اون زین رو خیلی دوست داشت چطور که زین هم متقابلا اونو دوست داشت
لوک با لیم به طبقه ی بالا رفتن و لوک زین رو دید. اون کمی اشک ریخت و بی صدا هق هق کرد. زین حالش خیلی بهتر شده بود ولی بازم به زمان نیاز داشت که با کابوسا و دردهاش کنار بیاد. لیم سرفه کرد. زین می دونست که لیم دیگه داروهاشو استفاده نمی کنه ولی دیگه رمقی برای اعتراض نداشت
لوک کمی با زین و لیم موند و بعد برگشت به طبقه ی پایین. اشتون و نایل داشتن با هم پچ پچ میکردن و اشتون داشت بازو شو میمالید
YOU ARE READING
keep holding me ‣ 1 ꗃ cake.ziam.larry ✓
Fanficاونا زنده میمونن، فقط اگه به نگه داشتن همدیگه ادامه بدن #Larry #Ziam # Cake highest ranking #6 in Fanfiction