"لوک؟"
خانم پدینگ صدا زد
"ب-بله؟"
لوک با دستپاچگی جواب داد. اون میترسید و فشارش دوباره داشت میافتاد
"حالت خوبه؟"
خانم پدینگ، استاد روانشناسی که اقتصاد درس میداد، پرسید
"نـ - نه...میتونم برم ب-بیرون؟"
لوک بدون کنترل پرسید و خانم پدینگ لبخند رضایت مندی زد. با این کار، لوک با درد توی شکمش وضعف رفت بیرون. اون چه مرگشه؟
چرا اینقدر بی دست و پاست؟
داشت همینطور راه میرفت و خودشو سرزنش میکرد که پاشو روی یه چیز نرم گذاشت وقتی پاشو برداشت، یه کَپ مشکی دید که رد پای خاکیش روی اون بود
"هی؟"
یه صدا از پشت سرش شنید و وقتی برگشت با یه جفت چشم درشت مشکی روبرو شد که با حالت بانمکی بهش زل زده بودن. لوک ترسید و همون لرزش همیشگی سراغش اومد
"م-من م-معذ-ذرت میخوام"
لوک من و من کرد
"اوه اشکالی نداره پسر. اون مال منه"
اون پسر گفت و به کپ توی دستای لرزون لوک اشاره کرد
"اوه...بله"
ترس لوک کم کم داشت میریخت...اون لرزش از بین رفته بود چون اون پسر قیافه ی شیرینی داشت
لوک لبخند ضعیفی زد و حلقه ی دور لبش رو به دندون گرفت. اون کپ رو پاک کرد و به پسر داد
"من...کلوم اسممه"
پسر گفت و خنده ی نازی کرد. با این که قیافه ش خوب نبود ولی خیلی دوست داشتنی بود
"و من...لوک"
لوک گفت و دستشو دراز کرد
"حلقه ی لبت خیلی بین دخترا محبوبه"
!اوه
قسمت دوم از دهنش پرید پس خواست تا درستش کنه
"ب...برادرم"
باز داشت میلرزید
"خوبی، لوک؟"
کلوم پرسید و لوک سرشو تکون داد
"خوبم...خو-خوشحال شدم از آشناییت"
لوک جواب داد و با دستپاچگی به سمت محوطه ی دانشگاه رفت...اون میتونست درختا رو ببینه که توی باد میرقصن و دستاشونو به هم میکوبن...اونا خوشحالن
میتونست چمنا رو حس کنه که با نظام خاصی پهلوی هم ایستاده بودن...اون دوباره به دنیای خودش وارد شد. ولی اون نفهمید که کلوم دنبالشه
"هی...میگم"
کلوم صداش زد
"لوک پسر"
اون گفت و لوک به سمت اون برگشت
"بله؟"
اون جواب داد. کلوم لبخند بزرگی زد و کپ رو به سمتش گرفت
"میخوام اینو یادگاری بهت بدم...میدونی...ببخشید که استفاده شده س"
کلوم گفت و لوک تعجب کرد...ولی بعد کپ رو گرفت و لبخند زد
"ممنونم کلوم"
"خواهش میکنم لوک...در ضمن...آممم...من فکر نمیکردم لوک همینگز پرطرفدار اینقدر خوب باشه"
کلوم گفت و سرخ شد...اون لباشو از تو جمع کرد و برگشت تا بره
"هی کلوم؟"
لوک بی اراده فریاد زد
"بله؟"
کلوم جواب داد
"آممم...میگم...می بینمت"
لوک گفت و باعث شد کلوم قرمزتر بشه
"میبینمت، لوک"
کلوم جواب داد و به طرف سالن دانشگاه به راه افتاد
واو
اشتون برای دقایق طولانی از ذهن لوک پاک شد و جایگزینش دوتا چشم سیاه رنگ و درشت بود که بانمک میخندیدن
واو واو واو واو***
کیک میتس
جییییییییییییییییییییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغ
ووت فروموش نشه و کام لدفا
خخخخخخ
***بی اف اف هلیــــــــــاع
YOU ARE READING
keep holding me ‣ 1 ꗃ cake.ziam.larry ✓
Fanfictionاونا زنده میمونن، فقط اگه به نگه داشتن همدیگه ادامه بدن #Larry #Ziam # Cake highest ranking #6 in Fanfiction