با حس كردن وزن تقريبا سنگينى به سختى چشماشو باز كرد و به پسرى كه با اخم رو شكمش قرار داشت و دستاشو رو سينش
گذاشته بود نگاه كرد-هرى عوضى استايلز ازت متنفرم
هرى ابروهاشو بالا داد و سعى كرد با دستش در برابر نورى كه تو چشمش ميخورد محافظت كنه
-صبح بخير بيب..
لبخند فيكى زد اما لو سريع از رو شكمش كنار رفت و رو تخت نشست
-من بيبيه يه عوضى نيستم
رو لبه تخت نشست و ميخواست از تخت بلند شه اما هرى از فرصت طلايى استفاده كرد و كمرش رو گرفت و از حركت نگهش داشت
-متاسفم بيب ديشب فقط زيادى سرم شلوغ بود متاسفم...
لو سريع برگشت و بهش نگاه كرد-ميخوام باهات بهم بزنم فهميدى؟
هرى سرشو تكون داد
-دركـ ميكنم...
لو از رو تخت بلند شد
-خوبه...
اروم خنديد و دستشو به بازوى هرى زد
-حالاهم بيا بريم صبحونه بخوريم احمق
با خنده گفت و هرى سرشو تكون داد و لو از جاش بلند شد و از در خارج شد..
شايد لو و هرى هميشه اين بحثو داشتن و هر روز هم با خنده اين بحث به پايان ميرسيد اما هردوشون ميدونستن هيچ چيز واقعى اى بينشون وجود نداره...
[ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد. ].
راى و نظر فراموش نشه-.-
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]