به زمين خيره شده بود و دستاشو تو جيباى كتش كرده بود و با سرعتى نه چندان كم به سمت خونه حركت ميكرد و به قطرات بارون كه رو كتش ميريخت توجهى نداشت و داشت حرفايى كه ميخواست به لو بزنه رو واسه خودش مرور ميكرد و تو پياده رو روبرويى خونه ايستاد و نفسشو بيرون داد
'اوكى هرى...يا باهاش كنار مياد ، يا واسه هميشه ولت ميكنه'
با خودش مرور كرد و نفسشو بيرون داد و يه قدم سمت خيابون گذاشت اما قبل از گذاشتن قدم بعديش صداى خنده زوجى رو شنيد كه در حالى كه يه سوييشرت و بالاى سرشون نگه داشته بودن درحال دوييدن بودن و البته راه اونا درست جلوى خونه ى مشترك هرى و لويى به اتمام رسيد
هرى نفسش بند اومد وقتى به اين فكر كرد كه اون لوييه..
دختره سوييشرتو از بالاسرشون به سمت زمين پرتاب كرد و دستاشو تو هوا بالا برد و سرشو سمت اسمون بالا گرفت و چشماشو بست و لويى به ديدن اون دختر مشغول شد تاموقعى كه دختره سرشو پايين گرفت و تو چشماى لويى نگاه كرد'نگاه نكن...نگاه نكن'
لويى دستش سمت صورت دختر برد و موهاشو پشت گوشش گذاشت
'لمسش نكن...لنتى لمسش نكن'
نزديك و نزديكتر...نگاها پيچيده تر...
انقدر تكرار شد تا لباشون روى لب هم قرار گرفت و كمتر از چند ثانيه قطره اى بارون از اون آسمون سبز رنگش پايين ريخت .صداى شكسته شدن قلبش از صداى رعد برقى كه باعث شد لو از اون دختر جدا بشه بيشتر بود و همه ميتونستن اون صدا رو بشنون بجز يه نفر...و اون لو بود.
اون دو نفر اروم خنديدن و بعد از متوجه شدن سايه اى كه سمت ديگه خيابون ايستاده سرشونو سمتش چرخوندن .
و اهرى تنها كسى بود كه طورى به لو نگاه ميكرد كه انگار اين اخرين باره كه قراره اينطورى نگاش كنه ...اون از تمام عشقش استفاده كرد و لبخند خيلى كوچيكى به لو زد
'نزار بفهمه'
پس به زمين خيره شد و با خودش زمزمه كرد
'هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد'
.
.
.
.
پ.اس: اين داستان با تصورات شما كاملا متفاوت است :-|
راى و نظر يادتون نره (چرا هر سرى اينو ميگم وقتى هيچكس به عنشم نيست؟:| )
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]