6

3.9K 809 205
                                    

به زمين خيره شده بود و دستاشو تو جيباى كتش كرده بود و با سرعتى نه چندان كم به سمت خونه حركت ميكرد و به قطرات بارون كه رو كتش ميريخت توجهى نداشت و داشت حرفايى كه ميخواست به لو بزنه رو واسه خودش مرور ميكرد و تو پياده رو روبرويى خونه ايستاد و نفسشو بيرون داد

'اوكى هرى...يا باهاش كنار مياد ، يا واسه هميشه ولت ميكنه'

با خودش مرور كرد و نفسشو بيرون داد و يه قدم سمت خيابون گذاشت اما قبل از گذاشتن قدم بعديش صداى خنده زوجى رو شنيد كه در حالى كه يه سوييشرت و بالاى سرشون نگه داشته بودن درحال دوييدن بودن و البته راه اونا درست جلوى خونه ى مشترك هرى و لويى  به اتمام رسيد

هرى نفسش بند اومد وقتى به اين فكر كرد كه اون لوييه..
دختره سوييشرتو از بالاسرشون به سمت زمين پرتاب كرد و دستاشو تو هوا بالا برد و سرشو سمت اسمون بالا گرفت و چشماشو بست و لويى به ديدن اون دختر مشغول شد تاموقعى كه دختره سرشو پايين گرفت و تو چشماى لويى نگاه كرد

‎'نگاه نكن...نگاه نكن'

لويى دستش سمت صورت دختر برد و موهاشو پشت گوشش گذاشت

'لمسش نكن...لنتى لمسش نكن'

نزديك و نزديكتر...نگاها پيچيده تر...
انقدر تكرار شد تا لباشون روى لب هم قرار گرفت و كمتر از چند ثانيه قطره اى بارون از اون آسمون سبز رنگش پايين ريخت .

صداى شكسته شدن قلبش از صداى رعد برقى كه باعث شد لو از اون دختر جدا بشه بيشتر بود و همه ميتونستن اون صدا رو بشنون بجز يه نفر...و اون لو بود.

اون دو نفر اروم خنديدن و بعد از متوجه شدن سايه اى كه سمت ديگه خيابون ايستاده سرشونو سمتش چرخوندن .

و اهرى تنها كسى بود كه طورى به لو نگاه ميكرد كه انگار اين اخرين باره كه قراره اينطورى نگاش كنه ...اون از تمام عشقش استفاده كرد و لبخند خيلى كوچيكى به لو زد

'نزار بفهمه'

پس به زمين خيره شد و با خودش زمزمه كرد

'هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد'
.
.
.
.
پ.اس: اين داستان با تصورات شما كاملا متفاوت است :-|
راى و نظر يادتون نره (چرا هر سرى اينو ميگم وقتى هيچكس به عنشم نيست؟:| )

Friends [L.S]Where stories live. Discover now