دو روز ، سه روز... پنج روز ...
فقط گذشت و گذشت.
چرا انقد دير ميگذشت؟
هيچ قانونى نبود كه اين مورد رو اثبات كنه.
هرجا و پيش هر دكترى ميرفتن همون حرفاى تكراريو ميشنيدن و نا اميد تر از روز قبل ميشدن
وقتشونو بجاى صرف كردن سر درمان سر كشف كردن بيمارى اى كه كشف شده بود صرف كرده بودن و هرى كسى بود كه نميخواست باور كنه چه بلايى داره سر لو مياد .
رو مبل نشسته بود و با بى حالى تمام شبكه هارو بى هدف بالا پايين ميكرد و انگار نميخواست توقفى كنه اون فقط تو فكر فرو رفته بود .
حتى شنيدن صداى كليد در باعث نشد كه بخواد تكون بخوره اون شديدا تو فكر فرو رفته بوداولين چيزى كه بعد از وارد شدن پسر قد بلندتر ديدشو جلب كرد لو بود كه چطورى رو مبل لم داده بود
ابروهاشو بالا داد و سمتش حركت كرد و كنارش رو مبل نشست ولى اون بازم توجهى نكرد انگار كه هيچكس كنارش ننشسته .-لو...
هرى اروم صداش كرد و كمى تكونش داد و لو بعد لرزش كوتاهى به هرى نگاه كرد
-چرا هنوز بيدارى؟
هرى اروم پرسيد و به گوديه زير چشم پسر كوچكتر نگاه كرد و اون دوباره رفت تو فكر
-خوابم نميبره
اروم گفت و هرى دستاشو اروم تو دستاش گرفت-به چى فكر ميكردى؟
هرى اروم پرسيد و لو بهش نگاه كرد
-به اينكه نميخوام بميرم...
اروم و زمزمه وار گفت و اخراى جملش صداش شروع به لرزش كرد
-هى...بهتره اين افكار احمقانه رو از ذهنت بيرون كنى اصلا از كجا به مغزت رسيده؟
هرى با اخم گفت و لو كامل رو مبل نشست
-كام عان هرى ، بهتره چشماتو باز كنى هيچكسى تو اين دنياى لنتى نميتونه از اين فرار كنه و منم جزوشم دير يا زود ميميرم خودتم اينو ميدونى
لويى همرو خيلى سريع گفت
-نه نميميرى لو فهميدى؟؟؟نميميرى..
هرى بلند گفت و لو پوزخند مسخره كننده اى زد
-هرى...ما تو قرن بيست و يكيم بهتره يكم به اون مغز فندوقيت فشار بيارى چون اينجا من كسى نيستم كه بخواد خودشو گول بزنه پس دست از گول زدن خودت بردار و چشماتو باز كن
لو داد زد و از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت و هرى رو با يه دنيا سوال تنها گذاشت اما شنيدن صدا باعث شد از افكارش بيرون بياد
اون ميتونست صداى هق هقاى اروم لويى رو بشنوه واسه همين گريه نكرد
خودشو خالى نكرد
اگه اون اينكارو ميكرد پس كى لو رو اروم ميكرد؟
از جاش بلند شد و سمت اتاق رفت و به لو كه گوشه تخت خودشو جمع كرده بود نگاه كرد و لبشو گاز گرفت و جلو رفت
كنارش نشست و يه دستشو رو پاش گذاشت-لو...من متاسفم...
اروم گفت و لو دستشو از رو صورتش برداشت و به هرى نگاه كرد
-تو مسئول مريضيه من نيستى هرى
اون اروم گفت و سعى كرد اشكاشو پاك كنه...اون نميخواست جلوى هرى گريه كنه...ديگه نه...
[اینجا کم کم همه چیز در مرگ فرو میرود..شاید من به دروغ برای زندگی میجنگم..]
.
.
.
.
.
.
.
.
پنج قسمت امروز پر شد :|
ولى دلم ميخواد تا قسمت آخر آپ كنم:|
به هرحال :|
اگه تعداد ووت و كامنتا خوب باشه امروز يك يا دو قسمت ديگه آپ ميكنم در غير اين صورت همون فردا آپ ميكنم :')
عال د لاو 🖤
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]