گاهى وقتا روزاى خوب انقدر زود تموم ميشه كه فقط يه حسرت كوچكـ واسه برگشتن اون روزا تو دلت ميمونه بعضى وقتا هم طورى خاطره سازى ميشه كه از خدا تشكر ميكنى كه ميتونى اونارو به خاطر بيارى
بعضى وقتا روزاى بد انقدر زود جايگزين ميشن كه خاطرات خوبتو تو خودش محو ميكنن و وقتى به يه كسى ميگى كه هيچ خاطره ى خوبى ندارى طرف باورش نميشه و ميپرسه' اخه مگه همچين چيزى ميشه؟ '
و تو فقط با يه بيخيال به بحث خاتمه ميدى
.
.
چشماشو به ارومى باز كرد و سرشو اروم از رو سينه ى پسر بزرگتر بلند كرد و رو سينشو بوسيد
اروم طورى كه هرى بيدار نشه از رو تخت پايين اومد پتورو بيشتر رو هرى كشيد و بعد از پوشيدن باكسرش تى شرت و شلوارشو كه از ديشب رو زمين بود و تنش كرد و از اتاق رفت بيرون و وارد آشپزخونه شد
گوجه ، تخم مرغ ، سوسيس گوشت و هرچيزى كه بشه تو املتش بريزه از تو يخچال دراورد و مشغول شد
شروع كرد به زمزمه كردن اهنگ و همونطور كه ميخوند باسنشو با اهنگ تكون ميداديه سينى برداشت و بعد از گذاشتن نون تست و املت تو ظرف به سمت اتاق رفت
هرى هنوز تو خواب سنگينش فرو رفته بود و اين باعث شد لبخند رو لب لو بياد وقتى اون موجود شيرين رو ديد
سينى رو روى ميز كناريش گذاشت و خودشو رو تخت انداخت تا هرى بيدار شه اما خب فايده اى نداشت پس پاهاشو دو طرف بدن هرى گذاشت و دستاشو دو طرف صورتش قرار داد و لبشو محكم به لب پسر چسبوند و بعد از چند ثانيه وقتى متوجه شد هرى بيدار نشده تا جىاب بوسَشو بده اخم كرد و عقب اومد-استايلز...زود بيدار شو
رو تخت بالا پايين كرد و لپاى هريو كشيد اما بازم فايده اى نداشت
براى چند ثانيه مكث كرد
ترس تمام وجودشو گرفت با اضطراب به هرى نگاه كرد و خم شدو سرشو رو سينش گذاشت
ميتونست صداى تپش قلب ضعيف هرى رو بشنوه ..خيلى خيلى ضعيف
سريع از روش كنار رفت-هز...هز لطفا لطفا بيدار شو
خيلى سريع گفت و صداش شروع به لرزش كرد و بدن هرى رو تكون ميداد اما بيدار نشدن هرى فقط وحشتشو بيشتر ميكرد
-هزاى لو...بيدار شو ...محض رضاى خدا بيدار شو
گريه كرد و دست هريو گرفت و روش بوسه هاى تند ميزاشت و اونو به گونش چسبوند
درست مثل اينكه جرقه اى تو دذنش زده شده باشه از رو تخت بلند شد و به سرعت سمت گوشيش رفت و از ليست تماسا شماره ى ليامو گرفت-ليام...ليام تروخدا خودتو برسون هرى حالش خوب نيست
وقتى ليام گوشيو جواب داد بدون مكث گفت و با جواب دادن ليام سرشو تكون داد و گوشيو قطع كرد و سمت تخت برگشت
دستاى هريو گرفت ، پيشونيشو به پيشونيش چسبوند گذاشت اشكاش رو گونه ى هرى بريزه-هزا...تو قول دادى ...لنتى قول داد
هق هق كرد و چشماشو روهم فشار داد
-نزن زير قولت...هرى قَسَمِت ميدم ..تنهام نزار...
تنهام نزار...
تنهام نزار....
.
.
.
.
.
.
.
.
سكوت :|
نظر پيشنهاد انتقاد؟
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]