نميدونست چندساعت تو اين وضعيته فقط ميدونست لو درحالى سرشو رو سينش گذاشته بود به خواب رفته بود و خودش دستاشو تو موهاش برده بود و اروم اون تاراى نرم و لمس ميكرد و به صورتش خيره شده بود كه چقدر معصوم خوابيده بود
با اومدن صداى زنگ خونه اروم از جاش بلند شد و سر لويى رو ، رو بالش گذاشت و بعد از كشيدن پتو روش بيرون رفت و نفسشو بيرون دادو نامطمئن سمت در رفت و بازش كرد اما هجوم دوتا دستى كه يقشو گرفتن باعث شد يكم به عقب بره
-تو چه غلطى كردى هرى ...چه غلطى كردى
اون تو صورت هرى داد زد و هرى دستاشو بالا اورد و دستاى پسرو از يقش جدا كرد
-هيشش ميخواى لو رو بيدار كنى؟
هرى سريع و خيلى اروم گفت و به چشماى پسر كه حالا پر اشك شده بودن نگاه كرد
-هرى...چرا اينكارو كردى
دستاشو دو طرف صورت هرى گذاشت و هرى لبخند كوچيكى زد
-ليام...من از كارم پشيمون نيستم اگه زمان به عقب برميگشت بازم اينكارو ميكردم
هرى گفت و سرشو پايين انداخت
-اگه اونموقع هايى كه بهت ميگفتم بهم گوش ميدادى...
دستشو رو گونه ى هرى گذاشتو پيشونيشو به پيشونيش چسبوندو چشاشو بست
-لى..
دستشو رو دست ليام گذاشت و اون اروم چشماشو باز كرد
-من خوبم...من الان خوبم...
اروم رفت عقب و سمت اشپزخونه رفت
-چيزى ميخورى؟
ليام سرشو به نشونه ى منفى تكون داد و هرى يه ليوان آب واسه خودش ريخت و سر كشيدش و برگشت و كنار ليام رو كاناپه نشست
-هرى..
ليام گفت و حالا هرى با كلافگى به ليام نگاه كرد-من بهت نگفتم كه بياى اينجا و با نصيحتات رو سرم خراب شى...خودتم ميدونى من نميتونم با عذاب كشيدن لو كنار بيام اگه اون قرار باشه عذاب بكشه چرا من نكشم؟
هرى نفسشو بيرون داد و ليام دستاى هريو گرفت
-دارى چى به روز خودت ميارى هرى..
هرى چشم غره اى به ليام رفت
-اگه بخواى ادامه بدى از خونه ميندازمت بيرون
خنديد و سرشو چرخوند اما با ديدن لو كه با قيافه ى نسبتا اخمالويى تماشاشون ميكرد خندش محو شد و حالا ليامم متوجه شد و برگشت سمت لو
-هى..تو كى بيدار شدى...
هرى اروم پرسيد
-فقط..تشنم شده بود
با صداى گرفتش گفت و سمت آشپزخونه رفت و ليام به هرى نگاه كرد
هرى نميدونست كه اخم لو بخاطر اتفاقايى كه افتاده بود ، بود يا بخاطر چيز ديگه اما از راه رفتنش ملوم بود كه يه مشكلى تو پايين تن داره پس ساكت موند و ترجيح داد نظرى نده...چقدر طرز راه رفتنش كيوت ترش كرده بود...
خنديد و به قيافه ى متعجب ليام توجه نكرد.
.
.
.
.
.
.
.
اينم ازين :')
روزاى خوش تو راهن :')
دلم ميخواد حدساتونو راجب آخر داستان بدونم 😂
دختر خالم بهم ميگفت بايد هرى و بكشم لو رو زنده نگه دارم تا لو بفهمه اون بلاهايى كه سر هرى اورد ينى چى 😂
نظر شما چيه؟:)
ببينم با نظراتون ميتونيد داستانو تغيير بديد😂😂
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]