36

3.8K 656 81
                                    

نميدونست چندساعت تو اين وضعيته فقط ميدونست لو درحالى سرشو رو سينش گذاشته بود به خواب رفته بود و خودش دستاشو تو موهاش برده بود و اروم اون تاراى نرم و لمس ميكرد و به صورتش خيره شده بود كه چقدر معصوم خوابيده بود

با اومدن صداى زنگ خونه اروم از جاش بلند شد و سر لويى رو ، رو بالش گذاشت و بعد از كشيدن پتو روش بيرون رفت و نفسشو بيرون دادو نامطمئن سمت در رفت و بازش كرد اما هجوم دوتا دستى كه يقشو گرفتن باعث شد يكم به عقب بره

-تو چه غلطى كردى هرى ...چه غلطى كردى

اون تو صورت هرى داد زد و هرى دستاشو بالا اورد و دستاى پسرو از يقش جدا كرد

-هيشش ميخواى لو رو بيدار كنى؟

هرى سريع و خيلى اروم گفت و به چشماى پسر كه حالا پر اشك شده بودن نگاه كرد

-هرى...چرا اينكارو كردى

دستاشو دو طرف صورت هرى گذاشت و هرى لبخند كوچيكى زد

-ليام...من از كارم پشيمون نيستم اگه زمان به عقب برميگشت بازم اينكارو ميكردم

هرى گفت و سرشو پايين انداخت

-اگه اونموقع هايى كه بهت ميگفتم بهم گوش ميدادى...

دستشو رو گونه ى هرى گذاشتو پيشونيشو به پيشونيش چسبوندو چشاشو بست

-لى..

دستشو رو دست ليام گذاشت و اون اروم چشماشو باز كرد

-من خوبم...من الان خوبم...

اروم رفت عقب و سمت اشپزخونه رفت

-چيزى ميخورى؟

ليام سرشو به نشونه ى منفى تكون داد و هرى يه ليوان آب واسه خودش ريخت و سر كشيدش و برگشت و كنار ليام رو كاناپه نشست

-هرى..
ليام گفت و حالا هرى با كلافگى به ليام نگاه كرد

-من بهت نگفتم كه بياى اينجا و با نصيحتات رو سرم خراب شى...خودتم ميدونى من نميتونم با عذاب كشيدن لو كنار بيام اگه اون قرار باشه عذاب بكشه چرا من نكشم؟

هرى نفسشو بيرون داد و ليام دستاى هريو گرفت

-دارى چى به روز خودت ميارى هرى..

هرى چشم غره اى به ليام رفت

-اگه بخواى ادامه بدى از خونه ميندازمت بيرون

خنديد و سرشو چرخوند اما با ديدن لو كه با قيافه ى نسبتا اخمالويى تماشاشون ميكرد خندش محو شد و حالا ليامم متوجه شد و برگشت سمت لو

-هى..تو كى بيدار شدى...

هرى اروم پرسيد

-فقط..تشنم شده بود
با صداى گرفتش گفت و سمت آشپزخونه رفت و ليام به هرى نگاه كرد
هرى نميدونست كه اخم لو بخاطر اتفاقايى كه افتاده بود ، بود يا بخاطر چيز ديگه اما از راه رفتنش ملوم بود كه يه مشكلى تو پايين تن داره پس ساكت موند و ترجيح داد نظرى نده...

چقدر طرز راه رفتنش كيوت ترش كرده بود...
خنديد و به قيافه ى متعجب ليام توجه نكرد.
.
.
.
.
.
.
.
اينم ازين :')
روزاى خوش تو راهن :')
دلم ميخواد حدساتونو راجب آخر داستان بدونم 😂
دختر خالم بهم ميگفت بايد هرى و بكشم لو رو زنده نگه دارم تا لو بفهمه اون بلاهايى كه سر هرى اورد ينى چى 😂
نظر شما چيه؟:)
ببينم با نظراتون ميتونيد داستانو تغيير بديد😂😂

Friends [L.S]Where stories live. Discover now