پيراهن سفيدشو تنش كرد و كت مشكيشو روش پوشيد و موهاشو تو آينه مرتب كرد
چقدر صورتش لاغر تر شده بود.
نفسشو بيرون داد و كيف چرميه مشكيشو دستش گرفت اما با شنيدن صداى تلفن لويى به سمتش برگشت و ابروهاشو بالا داد
ميخواست بره و زنگ گوشيو قطع كنه تا لو بتونه راحت بخوابه معلوم نيست چند روزه كه بى خوابى كشيده اما قبل از اينكه بتونه كارى كنه لو اروم گوشيشو برداشت و رو گوشش گذاشتش و چشماشو ماليد-بله؟...خودم هستم
خميازه اى كشيد و رو تخت نشست و هرى اخمى كرد و با دقت گوش وايساد
-يه ساعت ديگه؟
لو با گيجى گفت و به ساعت ديواريه خونه نگاه كرد
-باشه ممنونم
گوشيو قطع كرد و هرى نزديك تخت شد
-چيشده؟
اروم پرسيد و لو از رو تخت بلند شد
-گفت دكتر ميخواد باهام صحبت كنه..
با گيجى گفت و حالا هرى تپش قلبش بيشتر شد
-يعنى چى؟چرا ميخواد صحبت كنه؟
هرى لبشو گاز گرفت
-گفت جواب ازمايش اومده و از اين حرفا
لو نفسشو بيرون دادو دماغشو بالا كشيد و به هرى كه خيلى نگران بنظر ميرسيد نگاه كرد
-نگران نباش هرى..چيزى نيست
لبخندى تحويل پسر داد و به سمت دستشويى رفت
هرى گوشيشو دراوردTo Niall:
من امروز يكم ديرتر ميام ، با لو ميرم بيمارستان ميتونى با جِف هماهنگ كنى؟from Niall:
البته رفيق روم حساب كن
.
نفسى از رو راحتى كشيد و به لو نگاه كرد وقتى از دستشويى بيرون اومد-تو چرا هنوز اينجايى؟
لو پرسيد و صورتشو با حوله خشك كرد
-باهات ميام
هرى سريع جواب داد
-هرى..تو همين الانشم خيلى از كارت موندى بخاطر من برو به هيچى فكر نكن من خوبم باشه؟
لو با لبخند گفت و دستشو به شونه هرى زد
-من هماهنگ كردم لو...الانم ميخوام باهات بيام سعى نكن مقابله كنى چون نميتونى موفق شى
هرى اخم كرد
-هرى فقط برو و به كارت برس
-كار من تويى
بى مقدمه و بدون فكر كردن گفت و لو لبشو گاز گرفت و بهش نگاه كرد و يكم گيج شده بود
سمت كمد رفت و لباساشو تنش كرد.
زیبایى او در نور مهتاب تورو از خود بیخود کرد..
او تو رو به صندلی بست ..
تخت و تاجت رو شکست و موهايت را تراشید...
و از لبهات عبارت "سپاس پروردگار" رو بیرون کشید
عزیزم منم قبلا تو این شرایط بودم
این عشق رو میشناسم و توش قدم زدم کاملا این شرایط رو درک میکنم
منم قبل از اینکه تورو بشناسم [تنها] بودم
من پرچم پیروزیت رو روی سنگ مرمر دیدم
اما درعشق رژه ی پیروزی در کار نیست
این عشق مثل گفتن "سپاس پروردگار" با لحنی سرد و شکسته ست...با خودش زمزمه كرد و نفسشو بيرون داد و دوباره تكرار كرد
'من قبل از اينكه تورو بشناسم تنها بودم'
لويى رو اروم تكون داد و اون پسر كوچكتر اروم چشماشو باز كرد و به بيرون از شيشه تاكسى نگاه كرد
پياده شدن و قدماى ارومشونو سمت بيمارستان برداشتن'چقدر زود دير ميگذشت'
.
.
.
.
.
.
.
خب خب خب :|
.
اول اينكه يه بوك اسمات هست كه خيلى وقته ميخواستم ترجمش كنم و بزارمش ولى خب ازونجا كه وقت نشد نتونستم واسه همين هركى كه قدرت ترجمه خوبى داره و سر وقت ميتونه ترجمه كنه بياد به آيديه
alwaysyouasal
تو تلگرام پيام بده .
اگه درس و نميدونم مشغله و ازين حرفا داريد كه باعث افت ميشه نيايد :)
.
مورد دوم اينكه -.-
خيلى ووت و كامنتا كمه :/
ميدونم قسمتايى كه ميزارم خيلى كمن ولى خوب راى و نظرا هم خ كمن :|
داشتم به اين فكر ميكردم كه روزى دو قسمت بيشتر آپ نكنم :|
بيايد باهم خوب باشيم اونطورى نه من شرطى ميكنم قسمتارو نه شما اذيت ميشيد -.-
مث عسل نباشيد يواشكى نخونيز نونيا -.-
من چهار پنج روزه اين فن فيكو آپ كردم و الان قسمت ٢٧عيم د خو اينكه بيس قسمت ديگه تموم ميشه چطور ميتونيد همينطورى بزاريد تموم شه T-T
اصن من ديگه عاپ نميكنم ايش:|
T-T
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]