*شب گذشته*
[ گيج بود و نميتونست چيزيو بفهمه ، صداى مبهم تو گوشش ميشنيد و هرچيزى اطرافش بود رو دوتا ميديد و همه چى تو نگاهش ميلغزيد .
نميتونست بفهمه كجا بود نميتونست بفهمه با كى بود نميتونست بفهمه چه اتفاقى قبل اين افتاده بود حتى اسم خودشم به خاطر نداشت .
هر ازگاهى چشماشو باز ميكرد و ميتونست نور قرمز رنگ اتاق و اون دختر مو قهوه اى كه زيرش بود رو ببينه...
ميخواست حرفى بزنه اما حتى نميتونست لباشو از هم باز كنه و اجازه داد چشماى خستش روهم قرار بگيرن و حتى داغ شدن پايين تنش هم باعث نشد كه بخواد چشماشو باز كنه...اون فقط خسته بود ، خيلى خسته. ]*چند ساعت بعد*
[ با شنيدن صداى جيغ بلندى چشماشو به سرعت باز كرد و رو تخت؟ـى كه روش بود جابه جا شد و ميتونست ببينه كه دختر مو قهوه اى با چه سرعتى از رو تخت بلند شد و خيلى سريع مشغول پوشيدن لباساش شد .
لويى اروم چشاشو ماليد و به بدن لختش زير پتو نگاه كرد و حتى يادش نميومد ديشب چه اتفاقى افتاده-خداى من خداى من ...
الينور هق هق كرد و بعد از پوشيدن بوت هاش خواست از رو تخت بلند شه اما لو سريع دستشو گرفت
-ال...وايسا من...-
الينور نزاشت حرفشو ادامه بده و دستشو از تو دست لو بيرون كشيد و سريع از رو تخت بلند شد
-به من دست نزن به من دست نزن
پشت هم جيغ كشيد و اشكاش به سرعت گونه هاشو پر ميكردن
لو سريع از رو تخت بلند شد اما سر درد شديدش باعث اخمش رو ابروهاش شد و چشماشو روهم فشار داد-فقط ازم فاصله بگير...بهم نزديك نشو.
الينور پشت هم تكرار كرد و عقب عقب به سمت در رفت و دستاشو جلو صورتش گذاشت
-ديگه نميخوام ببينمت ديگه نميخوام
داد زد و از اتاق كوچيك اون كلاب خارج شد و لو رو با يه ذهن پر از خالى تنها گذاشت...اون رفت...رفت...رفت]
.
.
.
.
.
.
.
.
و بوووووم داستان تازه شروع شد 😂
نميتونستم ١٦ قسمت رو به مقدمه تبديل كنم واسه همين فقط بدونيد داستان تازه شروع شده:|فكر ميكنيد قراره چى بشه؟
و چرا الينور اينطورى برخورد كرد؟راى و نظر يادتون نره 🖤
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]