16

3.6K 706 149
                                    

*شب گذشته*

[ گيج بود و نميتونست چيزيو بفهمه ، صداى مبهم تو گوشش ميشنيد و هرچيزى اطرافش بود رو دوتا ميديد و همه چى تو نگاهش ميلغزيد .
نميتونست بفهمه كجا بود نميتونست بفهمه با كى بود نميتونست بفهمه چه اتفاقى قبل اين افتاده بود حتى اسم خودشم به خاطر نداشت .
هر ازگاهى چشماشو باز ميكرد و ميتونست نور قرمز رنگ اتاق و اون دختر مو قهوه اى كه زيرش بود رو ببينه...
ميخواست حرفى بزنه اما حتى نميتونست لباشو از هم باز كنه و اجازه داد چشماى خستش روهم قرار بگيرن و حتى داغ شدن پايين تنش هم باعث نشد كه بخواد چشماشو باز كنه...اون فقط خسته بود ، خيلى خسته. ]

*چند ساعت بعد*

[ با شنيدن صداى جيغ بلندى چشماشو به سرعت باز كرد و رو تخت؟ـى كه روش بود جابه جا شد و ميتونست ببينه كه دختر مو قهوه اى با چه سرعتى از رو تخت بلند شد و خيلى سريع مشغول پوشيدن لباساش شد .
لويى اروم چشاشو ماليد و به بدن لختش زير پتو نگاه كرد و حتى يادش نميومد ديشب چه اتفاقى افتاده

-خداى من خداى من ...

الينور هق هق كرد و بعد از پوشيدن بوت هاش خواست از رو تخت بلند شه اما لو سريع دستشو گرفت

-ال...وايسا من...-

الينور نزاشت حرفشو ادامه بده و دستشو از تو دست لو بيرون كشيد و سريع از رو تخت بلند شد

-به من دست نزن به من دست نزن

پشت هم جيغ كشيد و اشكاش به سرعت گونه هاشو پر ميكردن
لو سريع از رو تخت بلند شد اما سر درد شديدش باعث اخمش رو ابروهاش شد و چشماشو روهم فشار داد

-فقط ازم فاصله بگير...بهم نزديك نشو.

الينور پشت هم تكرار كرد و عقب عقب به سمت در رفت و دستاشو جلو صورتش گذاشت

-ديگه نميخوام ببينمت ديگه نميخوام

داد زد و از اتاق كوچيك اون كلاب خارج شد و لو رو با يه ذهن پر از خالى تنها گذاشت...اون رفت...رفت...رفت]
.
.
.
.
.
.
.
.
و بوووووم داستان تازه شروع شد 😂
نميتونستم ١٦ قسمت رو به مقدمه تبديل كنم واسه همين فقط بدونيد داستان تازه شروع شده:|

فكر ميكنيد قراره چى بشه؟
و چرا الينور اينطورى برخورد كرد؟

راى و نظر يادتون نره 🖤

Friends [L.S]Where stories live. Discover now