دستاشو تو جيب سوييشرتش كرده بود و قدم هاشو به آروم ترين حالت ممكن برميداشت .
حتى زمان و راه طولانى اى كه طى كرده بود هم واسش مهم نبود حتى حس نميكرد خونه هدفش باشه
اون دلش ميخواست بره قبرستون و درست كنار قبر مامانش بخوابه چشماشو ببنده و به خواب فرو بره درست مثل زمانى كه بچه بود و ميترسيد و سمت تخت مامانش ميدوعيد و مامانش بغلش ميكرد و آرومش ميكرد...
دلش ميخواست مامانش همون كلماتو تكرار كنه'تو تنها نيستى عشق...مامان تنهات نميزاره ، مامان پسرشو تنها نميزاره'
-اما تنهام گذاشتىدوباره افكارشو بلند گفت و به در جلوش نگاه كرد
نميدونست چند دقيقه اس اينجا وايساده اما خب...وايساده بود و اين يكم ديوونگيه اگه بخواد فكر كنه كه كسى داشته نگاش ميكرده
سرشو چرخوند و به اطرافش نگاه كرد و چشماش به دختر بچه اى كه با سه چرخش تو حياط بغلى نگاهش ميكرد افتاد و ناخواسته لبخند زد كليد در رو تو در ول كرد سمت نرده ها رفت-سلام فسقليه من
با خنده گفت و دختر به سمتش ركاب زد
-من بزرگ شدم لويى قسم ميخورم ببين
دختر بچه اخم كرد و بازوشو بالا اورد و واسه لو فيگور گرفت و لو شروع كرد به خنديدن بعد از يه مدت طولانى..اون خنديد.
-آره تو بزرگ شدى ولى هنوز فسقليه منى
در عرض چند ثانيه لبخندش محو شد وقتى دست اون خانم قد بلند رو روى سه چرخه ى دختربچه ديد
-لاكس...وقتشه بريم تو خونه
اون گفت و اخم كرد
-ولى مامان من كه تازه..-
اون نزاشت دختر كوچولوش ادامه حرفشو بزنه
-همين الان برو داخل
دختر بچه با ناراحتى به سمت خونه رفت و سمت لو كه حالا تقريبا خشكش زده بود برگشت
-ببين لويى..من دركـ ميكنم كه حالت خوب نيست و يا هرچيز ديگه اى اما لطفا توهم منو دركـ كن و نزديكـ لاكس نشو...اميدوارم حال منو دركـ كنى چون من فقط يه مادرم كه نگران بچشه
اون اينارو گفت و به سمت خونه برگشت.
اين واقعا لو بود؟
كى انقدر بى رحم شده بود؟
اصلا كى از مريضيه لويى چيزى فهميده بود؟لويى جواب هيچ كدوم از سوالارو نميدونست مهم هم نبود كه بدونه ديگه هيچ چيزى مهم نبود
شايد بهتر بود زودتر از روز موعود خودشو از دست بقيه راحت كنه؟افكار پوچشو با خودش مرور كرد و سمت در برگشت اما با ديدن صورت آشناى هرى ايستاد و بهش نگاه كرد
اون همونطور كه دستشو تو جيبش كرده بود با صورتى بى حالت به لويى خيره شده بود..
لويى نتونست حرفى بزنه نتونست چيزى بگه...
فقط لبخند كوچيكى بهش تحويل داد .چقدر قشنگ با فرو رفتن چالاش جواب لبخندشو ميداد...چقدر زود دير ميشد...
.
.
.
.
.
.
.
.
قسمت قبلى كم بود دلم سوخت :|
به هرحال دو قسمت بعديو از دست ندين :')
و اين لو رو با لويى اشتباه نگيريد 😂
منظور از لو آرايشگر پسرا بود:|
نظر پيشنهاد انتقاد؟
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]