48

4K 642 474
                                    

نايل و زين رو صندلى نشسته بودن نايل دستاشو رو سرش گذاشته بود و زير لب دعا ميخوند ، ليام درست بالاسر لويى كه رو زمين نشسته بود و به يه نقطه خيره شده بود وايساده بود و بهش خيره شده بود
نميدونستن چند دقيقس كه اينجا فقط ميدونستن انقدرى گذشته كه لو اروم گرفته و حتى نميخواد با كسى صحبت كنه

بالاخره دكتر از اتاق بيرون اومد و لو با ديدنش بى معتلى از جاش بلند شد و متوجه اين نشد كه سه تا پسر ديگه پشتش راه افتادن اون فقط اخم كرد و به قيافه ى مضطرب دكتر نگاه كرد

-چيشد؟؟؟

زين خيلى سريع پرسيد و دكتر نگاهشو به تك تكشون دوخت و بعد نگاهشو رو لو نگه داشت

-ما تمام تلاشمونو كرديم اما...-

نشنيد...ادامه ى حرف اون لنتيو نشنيد وقتى از همون اتاق يه تخت خالى بيرون اومد
خالى..بدون هرى...

فقط صداى سوت كشيدن گوشش رو شنيد هيچكس و نميديد هيچى نميشنيد
تو ذهنش مرور شد...

[-هيچوقت تنهات نميزارم ، هيچوقت تنهام نزار ... هز بهم قول بده
+قول ميدم لو..قول ميدم... ]

-قول ميدم...

اروم زمزمه كرد و متوجه نگاهاى دكتر و پسرا رو خودش نشد
تخت خالى از نگاهش محو شد و دوباره به دكتر نگاه كرد

-ميخوام ببينمش...

بدون هيچ حسى تو چشماش گفت و دكتر به زين نگاه كرد البته اون تنها فرد سالم اونجا بود چون نايل كنار صندليا رو زمين نشسته بود و درحالى كه دستشو رو چشماش گذاشته بود بى صدا گريه ميكرد و ليام سرشو رو ديوار گذاشته بود و درحالى كه هوشيار بود تمام هوشياريشو از دست داده بود و زين كسى بود كه دستاشو دور كمر لو گذاشته بود و با اشكايى كه ميريخت سعى داشت عقب بكشتش

-لو...
زين آروم زمزمه كرد اما لو فقط دست زين و پس زد

-گفتم...ميخوام ببنيمش..

دكتر لباشو تو دهنش جمع كرد و سرشو به ارومى تكون داد

-باشه...فقط پنج دقيقه...

دكتر به سمت زين گفت و يه چيز نامبهم و زمزمه كرد و لو رو به سمت اتاق سرد كه فقط يه چراغ توش بود راهنمايى كرد
هيچ چيزى تو اون اتاق وجود نداشت حتى تجهيزات دكتر...فقط يه تخت فلزى اونجا بود و يه هريه لويى كه روشو با يه پاركه ى سفيد پوشونده بودن
اونا چطور جرعت كرده بودن صورت خوشگل اون پسرو بپوشونن؟

لو اخم كرد و به دكتر نگاه كرد

-ميخوام تنها باشم

دكتر چيزى نگفت و ميخواست مخالفت كنه اما قبل حرف زدن لو پريد وسط حرفش

-لطفا...

دكتر با نااميدى سرشو تكون داد و از اتاق خارج شد و اون درو بست و لو موند و يه دنيا سكوت

به ارومى سمت تخت قدم برداشت و اشكايى كه رو گونش ميريختن و ناديده گرفت
دستشو رو لبه و پارچه گذاشته به ارومى اونو از رو صورت و بدن زيباى هرى كنار زد

دستاشو تو دستاى بى جون پسر قفل كرد و اشك ريخت
چقدر سرد بود..چرا هيچيزى وجود نداشت كه باهاش عشقشو گرم كنه؟

صداى هرى تو گوشش زمزمه شد

[-هروقت حالم بد بود اينطورى خوبم كن.. ]

اروم كفشاشو دراورد و پاهاشو دو طرف تخت فلزى درست كنار دوطرف بدن هرى گذاشت و اون يكى دستشو با دست ديگه ى هرى پر كرد و لباشو به لباى سرد و بى جون هرى چسبوند و سرشو تو گردنش برد
اروم بوسيدشو بوسيدش و واسش مهم نبود كه بدنش داره سست ميشه بدن بى جون هرى داشت سست تر از هر زمانى ميكردش
سرشو رو سينش گذاشت بعد از اينكه بوسه اى روش گذاشت و اروم هق هق كرد
و صداش تو سكوت اتاق پيچيد...
اما اون هق هق در ثانيه قطع شد وقتى حلقه ى دستش از دستاى هرى جدا شد
صداى تپش قلبى كه سرش روش بود بلند شد و دست قوى اى دورش حلقه شد
ثابت موند...حرفى نزد...كارى نكرد...باور نكرد...

-لوبر...ديدى سر قولم موندم؟

سرشو بالا گرفت و به چشماى سبز هرى نگاه كرد..خونه جاييه كه اون چشما باشه...خونه اونجاست.. تو چشماى هرى.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
:')
قسمت بعد قسمتيه كه خيلى دوسش داريد:')
پس راى و نظر يادتون نره وگرنه منم يادم ميره آپش كنم:|
باعى

Friends [L.S]Where stories live. Discover now