نايل و زين رو صندلى نشسته بودن نايل دستاشو رو سرش گذاشته بود و زير لب دعا ميخوند ، ليام درست بالاسر لويى كه رو زمين نشسته بود و به يه نقطه خيره شده بود وايساده بود و بهش خيره شده بود
نميدونستن چند دقيقس كه اينجا فقط ميدونستن انقدرى گذشته كه لو اروم گرفته و حتى نميخواد با كسى صحبت كنهبالاخره دكتر از اتاق بيرون اومد و لو با ديدنش بى معتلى از جاش بلند شد و متوجه اين نشد كه سه تا پسر ديگه پشتش راه افتادن اون فقط اخم كرد و به قيافه ى مضطرب دكتر نگاه كرد
-چيشد؟؟؟
زين خيلى سريع پرسيد و دكتر نگاهشو به تك تكشون دوخت و بعد نگاهشو رو لو نگه داشت
-ما تمام تلاشمونو كرديم اما...-
نشنيد...ادامه ى حرف اون لنتيو نشنيد وقتى از همون اتاق يه تخت خالى بيرون اومد
خالى..بدون هرى...فقط صداى سوت كشيدن گوشش رو شنيد هيچكس و نميديد هيچى نميشنيد
تو ذهنش مرور شد...[-هيچوقت تنهات نميزارم ، هيچوقت تنهام نزار ... هز بهم قول بده
+قول ميدم لو..قول ميدم... ]-قول ميدم...
اروم زمزمه كرد و متوجه نگاهاى دكتر و پسرا رو خودش نشد
تخت خالى از نگاهش محو شد و دوباره به دكتر نگاه كرد-ميخوام ببينمش...
بدون هيچ حسى تو چشماش گفت و دكتر به زين نگاه كرد البته اون تنها فرد سالم اونجا بود چون نايل كنار صندليا رو زمين نشسته بود و درحالى كه دستشو رو چشماش گذاشته بود بى صدا گريه ميكرد و ليام سرشو رو ديوار گذاشته بود و درحالى كه هوشيار بود تمام هوشياريشو از دست داده بود و زين كسى بود كه دستاشو دور كمر لو گذاشته بود و با اشكايى كه ميريخت سعى داشت عقب بكشتش
-لو...
زين آروم زمزمه كرد اما لو فقط دست زين و پس زد-گفتم...ميخوام ببنيمش..
دكتر لباشو تو دهنش جمع كرد و سرشو به ارومى تكون داد
-باشه...فقط پنج دقيقه...
دكتر به سمت زين گفت و يه چيز نامبهم و زمزمه كرد و لو رو به سمت اتاق سرد كه فقط يه چراغ توش بود راهنمايى كرد
هيچ چيزى تو اون اتاق وجود نداشت حتى تجهيزات دكتر...فقط يه تخت فلزى اونجا بود و يه هريه لويى كه روشو با يه پاركه ى سفيد پوشونده بودن
اونا چطور جرعت كرده بودن صورت خوشگل اون پسرو بپوشونن؟لو اخم كرد و به دكتر نگاه كرد
-ميخوام تنها باشم
دكتر چيزى نگفت و ميخواست مخالفت كنه اما قبل حرف زدن لو پريد وسط حرفش
-لطفا...
دكتر با نااميدى سرشو تكون داد و از اتاق خارج شد و اون درو بست و لو موند و يه دنيا سكوت
به ارومى سمت تخت قدم برداشت و اشكايى كه رو گونش ميريختن و ناديده گرفت
دستشو رو لبه و پارچه گذاشته به ارومى اونو از رو صورت و بدن زيباى هرى كنار زددستاشو تو دستاى بى جون پسر قفل كرد و اشك ريخت
چقدر سرد بود..چرا هيچيزى وجود نداشت كه باهاش عشقشو گرم كنه؟صداى هرى تو گوشش زمزمه شد
[-هروقت حالم بد بود اينطورى خوبم كن.. ]
اروم كفشاشو دراورد و پاهاشو دو طرف تخت فلزى درست كنار دوطرف بدن هرى گذاشت و اون يكى دستشو با دست ديگه ى هرى پر كرد و لباشو به لباى سرد و بى جون هرى چسبوند و سرشو تو گردنش برد
اروم بوسيدشو بوسيدش و واسش مهم نبود كه بدنش داره سست ميشه بدن بى جون هرى داشت سست تر از هر زمانى ميكردش
سرشو رو سينش گذاشت بعد از اينكه بوسه اى روش گذاشت و اروم هق هق كرد
و صداش تو سكوت اتاق پيچيد...
اما اون هق هق در ثانيه قطع شد وقتى حلقه ى دستش از دستاى هرى جدا شد
صداى تپش قلبى كه سرش روش بود بلند شد و دست قوى اى دورش حلقه شد
ثابت موند...حرفى نزد...كارى نكرد...باور نكرد...-لوبر...ديدى سر قولم موندم؟
سرشو بالا گرفت و به چشماى سبز هرى نگاه كرد..خونه جاييه كه اون چشما باشه...خونه اونجاست.. تو چشماى هرى.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
:')
قسمت بعد قسمتيه كه خيلى دوسش داريد:')
پس راى و نظر يادتون نره وگرنه منم يادم ميره آپش كنم:|
باعى
YOU ARE READING
Friends [L.S]
Fanfiction[Completed] [ هرى ادوارد استايلز ، اونطورى بهش نگاه نكن شما فقط دوتا دوستيد ]