31

3.6K 647 51
                                    

-عشق فقط احساس پوچيه كه اونو تو خودت رشد ميدى و ميزارى روت غلبه داشته باشه ، اون مثل يه كمند دور گردنت حلقه ميشه و هرچقدر سعى كنى ازش فرار كنى حلقش محكم تر تو گردنت گره ميخوره و باعث ميشه نتونى نفس بكشى پس بهتره اروم بگيرى و رام بشى تا تو يه فرصت خوب ازش فرار كنى ميدونى دارم راحب چى صحبت ميكنم لو؟

لو سرشو اروم رو صندليه چرميش تكون خورد

-هيچوقت عاشقش نبودم...من فقط دوست داشتم كه بهم بگه...اين حقم نبود كه راجبش بدونم؟

لو با بغض گفت و خانم واكر يكم اومد جلوتر

-لو...اون بزرگترين اشتباه ممكن رو انجام داد و اين كارش بى حساب نميمونه قطعا بخاطر كارش تا روز مرگش تو زندان حبسش كنن ..

دكتر واكر سعى كرد آرومش كنه

-نه من هيچ مجازاتى واسش نميخوام من فقط...

ادامه حرفشو نزد وقتى ديد حرفى واسه زدن نداره .
لويى اميدشو كامل از دست داده بود ، هنوزم اميدى به زندگى نداشت و واسه همين دكترش معمولا بعد از معاينش باهاش حرف ميزد و بهش مشاوره ميداد تا آرومش كنه و البته اين بحث مربوط به الينور كالدر بود ...

چقدر قشنگ همه چيز سر لو خراب كرده بود و رفته بود.
اون شب رو به ياد آورد وقتى الينور چطورى با وحشت سرش جيغ ميكشيد و تو ذهنش اونو بى گناه جلوه ميداد و درست همون موقع به ياد مياورد كه الينور چيزى بهش نگفته بود و اگه ميگفت ممكن بود الان لو حالش خوب باشه و بتونه به زندگيش ادامه بده درست مثل بقيه ى جووناى همسنش.

به خودش اومد و متوجه شد وسط راهرو بيمارستانه انگار همه جا سكوت بود و لو هيچ صدايى نميشنيد تنها صدا صداى افكار پوچش بودن كه به سمتش هجوم اورده بودن و اون تو يه نقطه ى پرجمعيت از مردم كاملا تنها بود
تو ذهن لو همه براى برخورد كردن بهش جاخالى ميدادن و لو حس خجالت زدگى ميكرد .

-چرا من؟

به طور ناگهانى افكارشو بلند گفت و باعث شد از ذهنش پرتاب شه بيرون و متوجه كسايى شد كه مثل ديوونه ها بهش نگاه ميكردن و با تعجب از كنارش رد ميشدن
به خودش اومد و به راهش ادامه داد

اما واقعا...چرا لو؟

[ بعضى ها گريه نميكنند اما چشم هايشان ميگويد كه غمى به بزرگى يكـ سكوت در گوشه چشم دارند]
.
.
.
.
.
چقدر زود به اينجا رسيديم :| وتف ؟:|
به هرحال نظر پيشنهاد انتقاد؟:|

Friends [L.S]Where stories live. Discover now