- منفی بیست و سومین انعکاس -

284 37 31
                                    




{دختر لبخند ها}
باران زمين را چنگ ميزد و هر از چند گاهي چشمانش را ميبست و غرشي از عميق ترين نقطه ي وجودش سر ميداد.. ان غرش سايه ي تاريك اش را روي تونسرد و تاريك سرنوشت رها ميكرد ... و من در ان روز سرد .، دختري را ديدم كه با نور هاي اين داستان ميرقصيد..
دختري كه زندگي خود را خريد.. تا رها شود. از كابوسي بنام لبخند.
عروسكش بي مادر مانده بود. مادري كه تنها اشك ريختن را روي سايه ي ارامشش نقاشي ميكرد.
دختر ميرقصيد. تا فراموش كند . ان بغض هايي را كه بوي شكستن ميدادند.
دختر مي ايستاد. تا فراموش كند. تا نفس بكشد. شايد هم بهانه اي براي براي باز كردن چشمانش داشته باشد.
چشماني كه در مرز ساختگي ها واقعيت را ميشكستند.
چشماني كه دل اسمان را چنگ ميزدند. براي ديدن تكه اي از تاريكي خورشيد...
چشماني كه براي ذره اي اميد خاك پيوسته با اشك را
در اغوش ميگرفتند..
تنها براي لبخند . براي نوري كه هيچ وقت پيدا نشد.
و داستاني كه لابه لاي داستان هاي ديگر گم شد . آنقدر كه حتي زندگي هم ان را فراموش كرد . آنقدر كه سال ها بعد ، با حسرتي پر عمق و با لبخندي از هيچ ، داستان را در دستانش گرفت و صفحه اي از ان را باز كرد.
:
{ كاخي كه با خشت خاكستر ها بنا شود نخواهد سوخت، تنها سرگردان خواهد شد. تنها معلق خواهد شد، و ميان حرف هاي پوچ و كلمات ساختگي، بين تنفس هاي پي در پي اشك ها. غرق  خواهد شد.
خاكستر ها معلق ميشوند، تا به سراغ كساني بروند كه انها را خاكستر كرد... خاكستر ها پيوسته باهم روي خط زمان ميدوند. انها اتش انتقام را در عميق ترين تكه ي قلب خود زنده ميكنند. بي انكه بدانند هوايي در سراسيمه هاي اميد، و لبخند هايي در موسيقي هاي ابي رنگ ، منتظر برگشتشان هستند.
منتظر ميمانند. منتظر ميماند، و منتظر ميمانند.
شايد انها نيز نميدانند كه غرورشان، جايي در ميان آتش سرگرداني ها ، دفن شده است}
زندگي نگاهش را ميدزد. ان داستان را به بهانه گير و داري بنام زمان ، در همان جا رها ميكند.
شايد هم نميخواست رها كند، زندگي رها كردن را دوست نداشت، حتي مرگ هم باوجود سايه ي ترس ، رها كردن را دوست نداشت.
اما رها كرد، رها كرد تا فرار كند. از داستاني كه انگار سالها پيش ، ميان قلب عروسك بي مادر دختر ، ميان هيچ ها ، و ميان لبخند هايي كه هيچ وقت بوي تنفس را ندادند ، گم شده بود.
داستان ، داستان تنفس هاي دختر بود. داستاني كه ميان قصه هاي ديگر سرنوشت غرق شد، چقدر غم ناك بود. اينكه چطور دختر باز هم خنديد. اينكه چطور با دل شكسته اش ، با روح بيرنگش، و با سايه ي تاريكش
خنديد و بازتاب باران را در اغوشش گرفت.
و چقدر غم انگيز بود خنده هاي دختر.
خنده هاي كه در اثر خاك هاي زمان ، به بغض تبديل شدند
بغض هايي كه در اثر تاريكي هاي پي در پي تلخي ها، به اشك تبديل شدند
، و دختر رقصيد، باز هم رقصيد تا فراموش كند. و ايستاد ، تا بهانه اي براي باز كردن چشمانش داشته باشد.
و كأخي كه با خشت خاكستر ها بنا شود، نخواهد سوخت. تنها سرگردان خواهد شد.
بدون انكه حتي، سايه ي اشك ها، كمي به حالش گريه كند.
و باران زمين را چنگ ميزد...
و هر از چند گاهي چشمانش را ميبست و غرشي ازعميق ترين تكه وجود خود سر ميداد..
بي انكه بداند دختري از سر فرياد هايش ،. روحش را رها كرده است.
بي انكه بداند ان دختر چقدر اشك ريخت...
بي انكه بداند ، غم انگيز بودن داستان زندگي اش را
و بي انكه بداند در رويا  هاي معلق اغوش دختر، چه كابوس هايي پنهان شده بود.
و دختري كه زندگي خودرا خريد. تا رها شود . از كابوسي بنام لبخند. اما زندگي كه رها كردن را دوست نداشت؛ داشت؟

Mirror WayWhere stories live. Discover now