خسته تر از انم که حتی بخواهم بخوابم، خسته تر از انکه بخواهم چشمانم را ببندم ، خسته تر انکه دوباره پس از ثانیه ای تاریکی تصویر محو بودنت زیر پلک هایم نقش ببندد، از ان پوچی خسته ام. از نبودنت خسته ام. انقدر که حس میکنم حتی اگر بیایی و در خیالی که خیلی وقت است در ته عمق روحم دفن شده در اغوشم بکشی، دستهایم برای لحظه ای در اغوشت میکشند تا مزهی واقعیت را حس کنند ، تا بفهمند بودن حقیقی ات هم مانند خیالت همان قدر زیباست؟ گرمای تنت همان قدر به تنشان قدرت میبخشد؟ سپس همان دست ها و همان چشمها به تو میگویند برو ، خسته تر از آناند که پس از زندگی در خیالت ، حال بخواهند واقعیت را ترجیح دهند.
-
چشماش رو باز کرد ، بازم خواب دیده بود.