موسیقی برات حکم زادگی رو داشت. همیشه بعد از قهوهی صبحگاهیت دفتر نت هاتو برمیداشتی پرده ها رو میکشیدی تا خورشید مثل آبی ترین دریاها صبح رو بهت خوش آمد بگه. بعد میرفتی و پشت پیانوت میشنستی.
هیچ وقت یادم نمیره.
طوری به پیانوت نگاه میکردی انگار اخرین باریه که قراره ببینیش.لباس توری کرمی رنگت صندلیه سیاه و کوتاهه پیانو رو لمس میکردن.
موهای آبی و بلندت کمر برهنتو میپوشوندن و با انگشت های ظریفت که با انگشترهای مختلف و داستان های رنگانگ لبریز شده بودن، اهنگای مورد علاقتو میزدی. همیشه با شاد ترینشون شروع میکردی و تک تک غمهاتو توی اخرین اهنگ میریختی.هر روز با یه قصه زندگی میکردی. هر روز با یه پایان تمومش میکردی . یه زندگیه جدا.
انگار پایانهات بیشتر از کلماتت حرف میزدن و نُت های پیانوی سفید رنگت بیشتر از پایانهات.ولی همیشه بین قصههای فوق العادت ، خورشید زادگیهات و نُت های شناورت یه اهنگ لبخند میزد. هیچ وقت عوض نمیشد. یه اهنگ بود که هر روز روی پیانوت پیادش میکردی. انقدری که تمام ثانیه ها به بودنش عادت کرده بودن و کلید های پیانو با زدنش زنده میشدن. یه اهنگ بود که خودتو توش تعریف میکردی.
اهنگی که با بودنش زنده میشدی چون با خالقش نفس میکشیدی، انگار هر ضربان قلبت به خالقش متصل بود .
انگار زندگیت بهش پیوند خورده بود.مثل جونت دوسش داشتی. آره. فقط یه اهنگ بود که هر روز نت های سرزندش، سکوت خونه رو به لرزه وادار میکرد: اهنگ اون.
-
یکم نظر بدید خب :"(