مرگ زمزمه ای از جنس نبودن را در گوش زندگی میکارد و تنها آرمانِ بودن را در دلش به پوچی و نیستی تبدیل میکند ؛ آب دریاها تنفس خود را به یک لحظه زنده ماندن میفروشند و خورشید روشناییاش را در صندوقچه ای از تاریکی دفن میکند ، شهر ها سایه های خود را در دیواره هایشان سرکوب میکنند تا جایی که درخشش تاریکیِ آسمان از پوچیِ لبخند شهر ، خنده اش میگیرد. دنیا در جدال خود غرق میشود تا وقتی که زنده ماندن ، خود نیز به آرزویی دست نیافتنی تبدیل میشود. حال در میان جدال های بی ثمر دنیا و بودنهایش ، چه کسی زمزمهی زندگانی را به مرگ خواهد بخشید ؟
-
هعی :) ای نید یور وتز لطفا ووت بدید درباره داستان نظر بدید :(((💜