" همیشه یه صبح روشنو به همه چی ترجیح میدادی، همیشه با لبخند زدن به طلوع خورشید و حس کردن روشناییش روی اعماق پوست دستت خوشحال میشدی . همیشه یه لیوان قهوهی گرم خوردن کنار پنجرهی کوچیک و سفید اتاقت و نگاه کردن به کوهای بلند و پر از زندگیه روبرتو به هرچیزی ترجیح میدادی. عاشق دیدنه اولین روشنایی از پشت کوه ها بودی . عاشق کشیدنه چشمای خودت موقع طلوع خورشید بودی . برات تمومی نداشت. هر روز صبح برات جدید بود. مثل یه روحه خاکستری که با رنگا زنده میشه، توام هر روز با طلوع اون قطعهی شاهکاره نارنجی زنده میشدی. یادمه یه روز یه اتفاق افتاد که هیچ وقت فراموشش نکردم ،
ساعت هفت صبح بود، مثل همیشه روی صندلیه کوچیکت روبروی پنجره نشسته بودی و قهوت داشت گرم میشد و بلند گوی سبز رنگت روی پیانوت جا خشک کرده بود و اهنگ مورد علاقتو پخش میکرد. آینهت بهت میخندید و با اینکه بهش نگاه نمیکردی، میتونستم حس کنم از اینکه خوشحالی لبخند میزنه. خورشید مثل هر روز با نورش کوهه روبروتو روشن کرد. اول مثل همیشه نبود، کمرنگ بود. خیلی کمرنگ بود.. بعد بالاتر اومد. تا جایی که نصفش مثل نقاشیایی که میتونی تو دفتر نقاشیه یه دختر بچه پیدا کنی کوهو پوشوند. قهوتو برداشتی . اروم توی دفترت نوشتی :