| دوازدهمین نگاه |

104 9 0
                                    

گلهایی در دریا. شبانه هایی که دسته ی بی نهایت گلهایت را در ساحل می‌بستی. کتاب اساطیر یونان را بر روی شن ها باز می‌کردی و گلها را در کنارش دفن می‌کردی..

روبرویش میخوابیدی و دستهایت را زیر چانه ات جا می‌دادی چشمانت همچو جنگلی آراسته شده از باران و دریا به کلمات خیره می‌شدند ، و میخواندی.
تا خوده صبح می‌خواندی، تا جایی که خورشید روشناییِ اندکش را بر روی کلماته کتابت شناور می‌کرد، تا جایی که نارنجی رنگ لاک هایت با بالا ترین سنگر خواب همدل می‌شد.

عادتت بود، هیچ وقت نمی‌خوابیدی.

خوده صبح که می‌شد، گلهای دفن شده ات را از زیر شن بیرون می‌کشیدی.

لبخندی که بعد از دیدن تازگی‌شان می‌زدی.. یادم می‌آید . یادم می‌آید . لبخندت فراموش نشدنی نبود. لبخندت طراوته مقدس نیمه شب بود .

دامن سفید رنگت را بلند می‌کردی تا شن ها به خانه‌شان برگردند. کتابت را می‌بستی و دسته گلها را باز می‌کردی.
روبان های رنگانی که با مهارت بسته شده بودند را باز می‌کردی، با جنگلت به استقباله رویای پیش رویت می‌رفتی و گلها را در آبیِ زیر پایت رها می‌کردی.

همیشه در دفتر هایت می‌نوشتی که دیدن ترکیب طبیعت با طبیعت ، برایت حکم نفسی پر از زندگی را داشت. برایت کلماتی بود پر از حرف. برایت زیبا بود. برایت می‌خندید.

اما حالا چه؟ دریا می‌داند یکی شدن با جنگل چشمانت ، ترکیبی روشن تر از طلوع نبودن ها را برایش به ارمغان آورده است؟

دریا می‌داند که زیبا ترین طراوته مقدس را در عمیق ترین حفره‌ی وجودش حبس کرده است؟

حالا چه ؟

Mirror WayWhere stories live. Discover now