| پانزدهمین نگاه |

84 7 3
                                    



همه جا را دیدم اما هرگز به پشت سرم نگاه نکردم زندگی کردم و ستاره ها را شمردم در لحظه اخر ایینه ی روبرویم را در اغوش کشیدم و پشت سرم مرگ را دیدم که روحم را منعکس کرده است ، من خوده مرگ بودم دستم را برایش به جلو بردم اما نتوانستم لمسش کنم  در تک تک ستاره هایی که شمردم مرگ پشت سرم بود در نزدیکی روحم. در خنده های پر تنش‌م اما حال ، او خوده من بود و تنها یک مرزه باریکه شیشه ای میانمان قرار داشت داشت میلرزید ، میخاستم مرگ را در اغوش بکشم ، میخواستم بگویم متاسفم که هرگز ندیدمت ، خواستم که وارد شوم گفتم میخواهم وارد شوم ، اما مرگ با صدایی از دنیای تمام شدگان زمزمه کرد:
" شاید ورود همان پایان باشد ."

Mirror WayDonde viven las historias. Descúbrelo ahora