- منفی بیست و دومین انعکاس -

246 39 7
                                    


شنیدم . شنیدم که تمام زندگی اش اینگونه گذشت. زندگی که هرگز نتوانستم ببینم. "

صداي جيغ هاي مداوم برادري كه تنها سه سال داشت گوش هاش رو آزار می دادن. لرزش هاي تندي كه ميون انعكاس هاي نور ماه گم شده بود ، با ته مونده ي آرزوهاي خاكستريش بازي مي كرد و ذره ذره قلب دخترك هفت ساله رو ميون ساحل نااميدي ها ، دفن ميكرد.
دست هاي كوچيكش رو روي تاقچه ي خاك گرفته پنجره ي بيرنگ خونشون گذاشت و به سياهي مطلق روبروش زل زد.
دريا توفاني بود انگار ميلرزيد از لرزش هاي دختر.
باد ، روي گونه هاي دريا بوسه ميذاشت تا ارومش كنه، اما دريا بيشتر ميلرزيد . از لرزش هاي دختر.

بغض بغض بغض... چه بغض هايي كه دخترك هفت ساله رو نشكسته بودن .

اشك اشك اشك ... و چه اشكهايي كه دل اسمون رو خراش نداده بودن .
اسموني كه يك روز لبخند مي زد . به سبزي طبيعت .

اما چرا هيچ كس نخواست بفهمه كه چقدر خاكستريه ، موج هاي دريا؟
اينكه چطور جاذبه هاي زمين رو ميشكنه و روي ملكول هاي هوا می رقصه... می رقصه تا فراموش كنه . لبخند تلخ دخترك رو .
ميرقصه تا دفن كنه ، اشك هاي دختر رو.
دختري كه حتي نتونست براي عروسك هاي صورتيش ، مادري خوشحال باشه. "

دختری که هیچ کس نبود. هیچ کس.»
-
اولین پارتی که به نوع نثرش راحت بود:")

Mirror WayWhere stories live. Discover now