شنیدم . شنیدم که تمام زندگی اش اینگونه گذشت. زندگی که هرگز نتوانستم ببینم. "صداي جيغ هاي مداوم برادري كه تنها سه سال داشت گوش هاش رو آزار می دادن. لرزش هاي تندي كه ميون انعكاس هاي نور ماه گم شده بود ، با ته مونده ي آرزوهاي خاكستريش بازي مي كرد و ذره ذره قلب دخترك هفت ساله رو ميون ساحل نااميدي ها ، دفن ميكرد.
دست هاي كوچيكش رو روي تاقچه ي خاك گرفته پنجره ي بيرنگ خونشون گذاشت و به سياهي مطلق روبروش زل زد.
دريا توفاني بود انگار ميلرزيد از لرزش هاي دختر.
باد ، روي گونه هاي دريا بوسه ميذاشت تا ارومش كنه، اما دريا بيشتر ميلرزيد . از لرزش هاي دختر.بغض بغض بغض... چه بغض هايي كه دخترك هفت ساله رو نشكسته بودن .
اشك اشك اشك ... و چه اشكهايي كه دل اسمون رو خراش نداده بودن .
اسموني كه يك روز لبخند مي زد . به سبزي طبيعت .اما چرا هيچ كس نخواست بفهمه كه چقدر خاكستريه ، موج هاي دريا؟
اينكه چطور جاذبه هاي زمين رو ميشكنه و روي ملكول هاي هوا می رقصه... می رقصه تا فراموش كنه . لبخند تلخ دخترك رو .
ميرقصه تا دفن كنه ، اشك هاي دختر رو.
دختري كه حتي نتونست براي عروسك هاي صورتيش ، مادري خوشحال باشه. "دختری که هیچ کس نبود. هیچ کس.»
-
اولین پارتی که به نوع نثرش راحت بود:")