اتاقش پر از نقاشی بود. همیشه مورد علاقه هاشو بلای تختش میزد تا هروقت روش دراز. میکشه چشمش بهشون بیوفته. تو اندازه های متفاوت هرشب بازم بوم میورد تا بکشه. طرح های مختلف و روی اینه هاش میچسبوند و دورشون روبانای رنگی اویزون میکرد و بعد با چراغای کوچیک کل اتاقشو تزیین میکرد. دربارهی پنجره هاش میتونست زیبا ترین لبخندارو بزنه. همیشه میشد عکسایی از خنده های ادمای مهم زندگیش توشون پیدا کرد ولی بیشتر از اونا، عکس هایی بودن که خودش از جنگل مورد علاقش گرفته بود. هنوزم بیاد میورد وقتهایی که نصف شب حالش بد میشد با گیتارش میرفت اونجا تو دل جنگل در ماشینش و قفل میکرد و بخاری روشن میکرد ، دفتر نتش رو درمیاورد و اهنگ مینوشت . انقد میزد و مینوشت تا یادش بره انگار مثل یه دریا بود که میتونست تک تک ریتم هارو توی خودش غرق کنه و مثل آبیه اقیانوس همیشهی همیشه چیزی بزرگ تر از زمین رو در خودش جا بده.
میزه گرد وسط اتاقش که همیشه پر از شمعای معطر با عطر گل رز بود و روشن میکرد و میشنست و طراحی میکرد. وسط هاش یه قهوه هم میخورد تا بیدار بمونه. وسط تک تک خطای مداده سیاهش هیچ وقت نمیتونست به چیزی غیر از نقاشی فکر کنه و شاید بخاطر همین به خودش میگفت:
" عاشق این کارم "
ولی همیشه هم عاشق بودن کافی نیست.