جسم بی جان و ملکه ی انعکاس ها، پس از حروف های پیوسته و مبهم دخترک ، دیگر صدایش را نشنید.
مانند تمامی این سالها .
دخترک تمامی این سالها را می نوشت.
از انجایی که تنها بود و هرگز ایینه اش را ندید، می نوشت.
چون می ترسید، از تنها بودن می ترسید .
اما انگار امشب هم، دخترک کلمات می خواست حرف بزند.
چون فکر می کرد کسی دارد گوش می دهد ، آه! کاش کسی بود :- " می دونی شکستن چه شکلیه ژولی؟ "
- ' یعنی تیکه تیکه شدن. یعنی نبودن ، یعنی هیچ وقت اون انسان قبلی نشدن .'
" دیروز رفتم لب دریا. بعد فهمیدم معنیه شکستنو ."
' می گن دریا خیلی آرومه که .'
" شکلش آرومه ژولی . شکلش آرومه .
ولی من می فهمم. میفهمم که خیلی وقته می خواد بمیره. میفهمم که چطور ارزوهاشو به نسیم نرمه بالای سرش سپرده. می فهمم درد داره آروم آروم داره درد می کشه.. انقد زیاد که اسمونو هم غمگین می کنه.
انقد غمگین که آسمونم زار می زنه.. میدونی چرا؟"'چرا؟'
" تا حالا حس کردی تنهایی؟ تنهای تنها؟ حس کردی شبا وقتی تازه روزت شروع میشه و داری زار میزنی از ترس شنیدن صدات ، حنجرتو چنگ بزنی؟
میدونی دوری چه حسی میده؟ میگن اشک هات اثر های زمانه.. راست میگن.. زندگی کردن در اثر های زمان سخته و در مقابلش کم میآری.. کم میآری.."دختر توی قلبش حس کرد چه خودش چقدر
بیشتر شبیه دریاست..:" دریا فقط کم آورده.. دریا خسته شده.. دریا از دوری خسته شده.. واسه همین شبها اینقدر ناله میکنه..از تنها بودن، از تنها بودن ناله میکنه."
و دختر برای اولین بار حنجرس رو چنگ نزد و به اندازه خودش و دریا ، به اندازه اقیانوس ها ، گریه کرد.