" میشه باهاش حرف زد؟"
دختر لب پایینشو گاز گرفت و پرسید، انقدر محکم گاز گرفت که یه لحظه ناخناش توی کف دستش فرو رفتن.
نمیدونست چرا زنگ زده ، نمیدونست چرا بجای انجام دادن کارای روزانش توی اتاقی که حتی پرده اش کشیده نشده ، توی تاریکی مطاق نشسته و داره از کسی میپرسه که به خودش قول داده بود اسمشو هم نیاره. به خودش قول رها کردن داده بود ، ولی الان میدونست تو زندگی واقعی رها کردن کسی که تمامتو بهش داده بودی شبیه رها کردن شخصیت اصلی و قوی داستان نیست، نه میتونیم شبیهش دل بکنیم ، نه مثل اون پابرجا میمونیم، هممون توی ثانیه های اخر بازم با یه حرف میشکنیم حتی اگر تمام روزو با لبخند زندگی کرده باشیم." اره حتما میشه،اون با همه حرف میزنه ، از صبح هرکس ملاقاتش کرده رو با روی باز دیده. مطمئن هستین نمیخواین بیاین ملاقاتش؟"
با لحنی از حمایت گفت .
" ازش دورم "
دور نبود. اصلا دور نبود. دو تا خیابون بیشتر فاصله نداشت .
" باشه پس گوشی رو بهش میدم. بگم کی پشت خطه؟"
با هیجان جملش رو تموم کرد و متنظر جواب دختر موند.الان چی بگه؟ سیلی از پوچی ها به مغزش هجوم اوردن، حتی با اینکه میدونست اشتباه ترین کاره ممکنه ، اسمشو گفت.
بعد از اینکه حروفو به زبون اورد حس گناه بهش دست داد ، انگار به خودش ظلم کرده بود، انگار زخم هاشو تازه کرده بود ، شبیه اینکه تمام ثانیه هایی که با اون ساخته بود بیشتر روی سرش خراب شده بود، حس کرد تکه های خرد شدش لرزیدن ، اشتباهِ بودنش رو حس کرد . ولی میخواست. میدونست اشتباهه ، میدونست تمام حرفاش دروغه، دوست داشتنش، اهمیت دادنش ، مثل بارونیه که برای لبخند مردم شهر درست شده ولی وقتی به بالا دقت میکنی میتونی اثار ازمایشاتی که سالها براشون وقت گذاشتن رو حس کنی ، ولی قبولش میکنی. بازم بیشتر میخوای.
تکه های شکسته وجودش زخمیش میکردن ، هرلحظه داد میزدن که گوشی رو قطع کن. اگر جواب بده با حرفاش فقط بیشتر شکسته میشی، اون عوض نشده ، هیچ وقت اونی نیست که میخوای، هیچ وقت نبوده . دروغ میگفت. اسیب میزد و تظاهر میکرد.
به تو لبخند میزد و خنده هاشو برای یکی دیگه نگه میداشت.و دختر بازم گوش نمیکرد.
دلش تنگ شده بود ، برای لحظاتی که فقط می تونست ارامشو تو چشمای اون پیدا کنه، برای لحظاتی که با هر کلمهی اون چشماش برق میزدن.
دلش برای پیاده روی های شبانشون تنگ شده بود.میدونست در ازای هر خاطره فوق العاده سه تا کابوس هم وجود داره ، ولی بعد از هر زخم روشون رو میبست و با امید اون خاطره ها ادامه میداد.
میدونست وقتش رسیده، ولی نمیخواست رها کنه .
حتی الان، بعد از سالها ، بازم ته قلبش حس میکرد وجودش به اون بستست. بخاطر همین زنگ زده بود ، بخاطر همین نابود شدن و زخم های عمیقی که شاید تا اخر عمر باید با خودش حمل میکردو نادیده گرفته بود
عاشق بود ولی متنفر بود.
شاید کلیشهست ولی زندگیش بود.
با اینکه سعی میکرد کلیشهایش نکنه ولی واقعیت همیشه توی اخرین صحنه ها کل نمایشو اشکار میکنه. ولی میخواست باور کنه که اون یه روز ، یه ثانیه ، بهش اهمیت میداد.زخم ها عمیق بودن ولی خودش میدونست فقط همون که باعثشون شده میتونه بهشون التیام ببخشه .
توی ماهای اخری که حرف نمیزدن، اون همیشه دنبال یه راه برای دوباره ساختن بود ولی دختر نمیخواست. میخواست، نمیخواست.ولی حداقل الان میدونست که اون باهاش حرف میزنه. با اینکه میدونست از این کارش پشیمون میشه منتظر موند . مثل همیشه.
" اونجایین؟ ببخشید طول کشید ولی در کمال ناباوری ، گفت تمایلی به صبحت با شما نداره ..ولی..ولی الان خستست از صبح با خیلیا حرف زده میتون.."
با لحنی از پوچی و ناامیدی حرفاشو زد ، ولی میخواست ادامه بده، میخواست به دختر بفهمونه میشه توی بدترین کابوس ها هم لبخند زد ،
اما نمیدوست که دختر حتی نمیشنوه.تلفتو از برق کشید ، چشماشو بست، تکه ها رو دید. شکسته تر بنظر میرسیدن.