_کاور عکس شخصیت اصلی داستان کاترین برایان هست
بالاخره تابستون شروع شد، از سرو کله زدن با درس ها راحت شدم ، خیلی برنامه داشتم برای تعطیلاتم ولی از همین روز اول حوصلم سررفته ، دلم میخواد یه کاره هیجان انگیز و متفاوت انجام بدم چون دیگه از عادی بودن حوصلم سر میره
_کاترین بیا کمک کن برای چیدن میز شام، مهمون هامون نزدیکن.
مامان صدام زد ، نمیدونم چرا انقدر استرس دارن ، قراره دوست بچگی بابا بیاد خونمون و این بنظرم عادیه که دوتا دوست همدیگه رو ببینن و نیاز به تشریفات نداره، البته قراره پسر خل و چل شونم بیارن، چیز زیادی ازش یادم نیست چون وقتی فقط دوازده سالم بود که از لندن رفتن به یه روستا به اسم باکینگهامشر، دلیل رفتن شونم این بود که دکتر محیط شلوغ و فضای عصبی شهر رو برای پسرشون زین خوب نمیدونست .خانواده ی مالیک وضع مالی خیلی خوبی دارن و تو باکینگهامشر یه عمارت ساختن اما پول چه فایده ای داره وقتی هیچکی دورشون نیست.
یه جین آبی کمرنگ و تیشرت صورتی کمرنگم که روش نوشته بود life is beautiful رو پوشیدم، موهام رو بالا بستم و رژ صورتی و ریملمم زدم
اومدم پایین که به مامانم کمک کنم اما همون موقع زنگ رو زدن
خب خب حالا باید صحبت های دوستانه بابا و آقای مالیک، حرفای خاله زنکی مامانم و خانم مالیک رو تحمل کنم و چقدر ام باید خوشحال باشم که یه خل و چل قراره باهام زیر یه سقف باشه.
مهمونا اومدن تو، با لبخند بهشون خوش آمد گویی کردم تا چشمم خورد به اون پسر، سرش پایین بود و خیلی ساکت اومد تو، با حالت ترس که انگار چن ساله از همه دور بوده به خانواده سلام کرد و وقتی رسید به من و خواست سلام کنه خیلی بی دلیل دلم براش سوخت بخاطر همین دستشو گرفتم و فشار دادم و گفتم: واااو زین میدونی چندساله همو ندیدیم؟ همه ی بازی هامون یادمه هنوز.
فقط سرشو تکون داد و رفت ساکت یه گوشه نشست
خانم مالیک یه لبخند به نشانه ی تشکر بهم زد و پیش پسرش نشست.
همونجوری که پیش بینی کرده بودم هرکی مشغول حرف زدن با دوست خودش بود و من از بیکاری به لارا دوستم پیام میدادم،درباره ی زین بهش گفتم و مثل همیشه جو گیر شد اما یه ایده ی خوب بهم داد: مگه نمیخوای یه کار متفاوت بکنی؟ چی هیجان انگیز تر ازینکه بفهمی تو ذهن یه دیوونه چی میگذره؟.
گوشیو گذاشتم کنار و رفتم پیش زین نشستم، داشت زیر لبش یچیزایی میگفت، آروم گفتم: داشتی صحبت میکردی؟
گفت:فکرمیکنی من دیوونم؟میخوای بگی من مریضم و توهم میزنم؟
_نه اصلا منظورم این نبود،تو خیلی ام آروم و متینی، بعدشم منم با خودم حرف میزنم دیدم تو ام لبت میجنبه گفتم باهم حرف بزنیم.
لبخند زد جوری که انگار تاحالا اینجوری بهش نگفته بودن که مشکلی نداره، به اجزای صورتش دقت کردم ، چشمای کاراملی درشت و مژه های بلند و ابرو های پر، برای یه پسر زیادی چشماش خوشگله، روی هم رفته صورت جذابی داشت. حواسم نبود که بهش ذول زدم ، خواست بحث رو عوض کنه و گفت:با خودم حرف نمیزدم داشتم آهنگ مورد علاقم رو میخوندم
_چه خوب،میتونم بپرسم از کیه؟
_change Lana Delrey
با صدای بلند گفتم :عالیههه
همه برگشتن سمتم و خانواده مالیک وقتی دیدن زین داره خیلی آروم میخنده، شکه شدن
بعد از شام زین رفت بیرون سیگار بکشه
منم مشغول جمع کردن ظرف ها شدم که بابا صدام کرد
رفتم پیششون دیدم خانم و اقای مالیک دست همدیگه رو گرفتن و خانم مالیک بغض کرده
پدر زین با لحن آرومی برام توضیح داد: زین از وقتی مشکل عصبی پیدا کرده با غریبه ها حرف نمیزنه و با خودمونم خیلی کم معاشرت میکنه ولی امشب تو تا حدودی تونستی باهاش حرف بزنی، اونجوری که پدرو مادرت میگن دختر شادی هستی و سریع میتونی با هرکسی جور بشی، ازت میخوام تعطیلاتت رو کنار ما بگذرونی و سعی کنی زین رو تا حدودی شاد کنی، اینو یه پیشنهاد کاری ام میتونی حساب کنی دخترم چون من حاضرم بابت هر هفته که کنار زین هستی به حسابت پول واریز کنم.
نمیدونستم چی بگم ، مگه من دلقکم که بخوام اونو خوشال کنم و مگه عقلم کمه که با یه دیوونه تو یه روستای دور افتاده بمونم همه ی اینا به کنار، اونجا اینترنت ام ندارم :| ولی پیشنهاد خوبی میتونه باشه چون بابت خوردن وخوابیدن تو یه عمارت بهم پول میدن و حوصلمم اینجا سر میره
با حالت از خود گذشتگی گفتم: باشه ولی فقط بخاطر ارادتم به خانواده ی مالیک اینکارو قبول میکنم نه پول
خانم مالیک بغلم کرد و تشکر کرد، مامان و بابا ام از حرفم راضی بودن، قرار شد فردا صبح حرکت کنیم_خب مرسی که وقت گذاشتید😘 کسایی که درباره سندروم استکهلم نمیدونن سرچ کنن چون قراره در آینده بااین موضوع مواجه بشیم ، کامنت و وت یادتون نره عشقا
![](https://img.wattpad.com/cover/151774595-288-k945939.jpg)
YOU ARE READING
Crazy +18
Randomوقتی پرستار یه بیمار روانی باشی حتی عشق جور دیگه ای وارد زندگیت میشه +18 _داستان کاملا متفاوت هست پس آدم های متفاوت این داستان رو انتخاب میکنن، شما جزو شون هستی؟