همه چی خوب میشه اگه تو بخوای

3K 161 119
                                    

کاترین:
من تند تند سؤالایی مثل چرا و دارم درست میبینم و اینجا چخبره و اینا میپرسیدم
تو چشمام نگاه کرد و گفت:باشه همه چیو بهت میگم فقط برو دوش بگیر و رلکس کن بعد
باورم نمیشد اون رو به رومه! واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم اینجا چه خبره
اون اینجا چیکار میکنه اصن چجوری ماروپیدا کرده؟
انقدر شوکه شده بودم که حتی نمیتونستم داد بزنم ولی با صدای لرزون گفتم: من نمیخوام تو خونه ی تو که معلوم نیست از کجا آوردیش برم حموم یا رلکس باشم من فقط میخوام برم پیش زین.
دستشو فرو کرد تو موهاش و دوتا نفس عمیق کشید و بعد گفت:اون برات مناسب نیست، تو نمیتونی تاابد بشینی باهاش تو یه خونه و بجز خودش کسی رو نبینی، بالاخره یروز پشیمون یا خسته میشی
_این زندگیه منه پس خودم حق انتخاب دارم که دلم میخواد کجا و با کی زندگی کنم یا اصن خوشحال باشم یا پشیمون ، اینا فقط و فقط به خودم مربوط میشه لیام، نه به تو یا والدینم یا هرکسه دیگه
+منطقیه اما من دوستت دارم نمیتونم بشینم و نگاه کنم که چجوری داری ایندتو به فاک میدی! تو الان نزدیک یساله که مدرسه نرفتی، میخوای درس و خانواده و دوستات رو ول کنی فقط بخاطر یه نفر؟
_تاحالا یه نفر تمام زندگیت نشده که بفهمی من چیکار دارم میکنم
+چرا، شده. من بجز زین تنها دوستی که داشتم الما بود، بخاطر تو من الما رو کشتم
اینو که گفت زد زیر گریه
من شوکه شده بودم، نمیتونستم حرفی بزنم، واقعا لیام اونکارو کرده بود؟؟ با لکنت گفتم: باور نمیکنم
بین هق هق گریش گفت: من بخاطر تو دارم به داداشم بد میکنم، بخاطرت دوتا ادم کشتم، بخاطرت خوزه رو تهدید کردم، بخاطرت گریه کردم من بخاطرت همه کار دارم میکنم و تو نمیبینی.
داد زدم: من ازت نخواستم برام اینکارا رو بکنی من فقط ازت خواستم که بین منو دوست پسرم قرار نگیری
دوییدم سمت در که برم بیرون ولی تا اومدم درو باز کنم لیام بلند گفت: زین و الما باهم خوابیدن
دستام شل شد، بدنم انگار قدرت شو از دست داد، برگشتم سمتش و با صدای آروم گفتم: چی؟
+اومدن الما به اون خونه نقشه ی من بود، الما یه دختر فراری بود که من آوردمش خونه تا زین رو جذب خودش کنه و زین دست از سرت برداره تا منوتو بتونیم با خیال راحت کنار هم باشیم، اونا همو بوسیدن با هم سکس داشتن و زین حتی نیمد اینو بهت بگه چون میخواست هردوتون رو داشته باشه، میخواست دوتا عروسک داشته باشه تا هروقت خواست با یکی تون بازی کنه.
با هر کلمه ی لیام انگار یه سطل آب یخ میریختن رو دلم!
خیلی سخت بود هضم کردن همه شون
نسبت به لیام خشم داشتم چون اون میخواسته منو از زینم جدا کنه ولی اون فقط برای زین یه طعمه گذاشته بوده، خشمم نسبت به زین بیشتره چون اون با کمال میل اون طعمه رو پذیرفته بوده!
یعنی انقدر براش کم بودم؟ انقدر بی ارزش بودم که به یه دختر دیگه جذب شده؟
بغض کردم، لیام اومد سریع بغلم کرد، حتی جون نداشتم که کنار بزنمش، فقط تو بغلش گریه کردم و بین هق هق هام میگفتم میخوام باهاش حرف بزنم
لیام تند تند پیشونیم رو بوس میکرد و میگفت: باشه ولی اول آروم باش.
نشوندتم رو مبل و برام یه لیوان آب اورد
خودش پایین پام رو زمین نشست و گفت: حالا میفهمی من هرروز و هرشب وقتی عشقمو کنار یکی دیگه میدیدم چه حسی داشتم
_میخوام باهاش حرف بزنم خواهش میکنم.
رفت یه موبایل اورد و شماره ی زین رو گرفت، گذاشت رو اسپیکر تا منم بشنوم، زین با یه صدای خیلی خسته و گرفته جواب داد، شنیدن صداش باعث شد مو به تنم سیخ بشه
لیام بدون سلام برگشت گفت:کاترین پیش منه زین
زین سه ثانیه هیچی نگفت، یهو به خودش اومد خیلی هیجان زده گفت: پسر خیلی خوشحالم که پیداش کردی، الان کجایین؟
زینه خوش خیال فکرمیکنه لیام منو پیدا کرده خبر نداره همین آدم منو دزدیده.
میترسیدم حرفی بزنم و لیام لج کنه قطع کنه واسه همین فقط غرق صدای زین شده بودم
لیام برگشت خیلی ساده گفت:متاسفم داداش ولی تو لیاقت اونو نداری
_چی؟؟؟؟
+تمام این مدت من کاترینو دوست داشتم ولی فقط میتونستم تماشا کنم که رو پای تو میشینه، خودشو برای تو لوس میکنه، تو بغل تو میندازه خودشو، برای بوسیدن لبای تو میره رو انگشتای پاش تا قدش بهت برسه و تمام اینا منو عذاب میدادن اما دیگه کافیه
_میفهمی داری چه زری میزنی؟ چه مرگت شده تو؟ مستی؟ لیام الان وقت مناسبی برای شوخی نیست من حالم بده مثل یه معتاد شدم که ازش مواد رو گرفتن
+شوخی ای در کار نیست، من کاملا جدی ام، دیگه نوبت منه داداش که آرامش داشته باشم، تمام مدت تو قدرت داشتی و من تنها بودم ولی دیگه وقتشه که منم طعم خوشبختی رو بچشم
زین داد زد: دهنتو ببند چجوری میتونی برگردی این حرفا رو به من بزنی؟ اگه من نبودم تو الان یه کارگر بی ارزش مثل بابات بودی، من دستتو گرفتم بهت همه چی دادم و تو حالا واسه دختره من دندون تیز میکنی؟
_اگرم من نبودم تو ازینی که هستی خل و چل تر و تنها تر بودی، منت نمیتونی سرم بزاری چون بابت هرچیزی که بهم دادی برات کار کردم
+لیام باشه باشه حق باتوعه هرچیزی که میگی درسته اما خواهش میکنم بهم بگو الان کجایین من باید کاترین رو ببینم پسر این کارای احمقانه رو کنار بزار ما به هم میگفتیم داداش
_بزار کاترین انتخاب کنه که کدوم مون رو میخواد
+لیام میخوام باهات آروم حرف بزنم پس لطفا منو عصبی نکن(اینارو با نفس نفس زدن و حرص میگفت)
_گوشیو میدم به کاترین میخواد باهات حرف بزنه

استرس داشت تمام بدنم رو میخورد، با صدای لرزون گفتم:زین؟
_اوه سلام عزیزم خداروشکر خداروشکر تو خوبی؟ کجایی؟من میام دنبالت عزیزم نگران نباش
+زین یه سوال ازت دارم
_باشه عزیزم بزار بریم خونه هرچقدر که خواستی میتونی ازم سوال کنی فقط بگو الان کجایین
+تا جواب سوالمو ندی باهات هیچ جا نمیام
داد زد:کاترین بهت میگم کجایی الان وقت این بچه بازیا نیست.
منم با صدای بلند گفتم: همیشه این تو نیستی که به همه دستور میدی باید بعضی وقتام از تخت پادشاهیت بیای پایین و ببینی بقیه چیکار دارن باهات
_من فقط الان عصبی ام که پیشم نیستی فکر اینکه با یه نفر دیگه زیر یه سقف باشی منو روانی میکنه، تو دختره منی نه هیچکس
+اگه من و رابطمون و تمام روزایی که داشتیم رو دوست داری و میخوای که همه چی درست شه فقط جوابمو با اره یا نه بده
تو با الما خوابیدی؟
_کاترین من، من، میتونیم دربارش حرف بزنیم ببین الان وقت خوبی نیست عزیزم
+اره یا نه
_به حرفای لیام گوش نکن اون فقط میخواد تورو گول بزنه
لیام برگشت گفت: هی مرد اگه من میخوام گولش بزنم پس چرا تو جواب سوالشو بهش نمیدی که گول نخوره
زین هیچی نمیگفت فقط صدای نفسای تندش میومد
دوباره حرفمو تکرار کردم: اره یا نه؟
زین خیلی آروم گفت:اره
انگار صدای خرد شدن تک تک استخونام رو میشنیدم، با لحن خیلی سرد فقط گفتم: خدافظ زین
زین تند تند می گفت نه نه کاترین گوش کن
گوشیو از دست لیام گرفتم و تماس رو قطع کردم
دیگه گریه ام نمیکردم
انگار واقعا خشک شده بودم
لیام سریع سیم کارت رو درورد و شیکوندش بعد بهم گفت: حالا نظرت چیه؟
خیلی عادی گفتم: میخوام به حرفت گوش کنم و برم حموم بعدش باهم قهوه میخوریم و حرف میزنیم
لیام با تعجب نگاهم کرد و گفت: کاترین خوبی؟ چرا اینجوری شدی یهو؟
خودمم نمیدونم ولی انگار بعد شنیدن اون اره، همه چیز برام عادی شد، دیگه نه چیزی سخت بنظر میومد نه دردناک، انگار بزرگ‌ترین آسیبی که میتونستم ببینم رو دیده بودم و دیگه چیزی برام مهم نبود
یه لبخند خیلی خشک زدم و گفتم: اره خوبم فقط میخوام به مرد جدیدم فرصت بدم تا خودشو بهم ثابت کنه، بعد بلند شدم و لبامو گذاشتم رو لباش
خودمم نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم انگار واقعا دیگه هیچی برام مهم نیست
لیام همونجوری مونده بود و نمیتونست حتی واکنشی نشون بده، صورتمو از صورتش دور کردم و به چشماش نگاه کردم، من هیچ حسی به این چشما ندارم ولی از اشکی که تو چشمای لیام حلقه زد مشخص بود که دوستم داره و جوری نگام میکرد که انگار ماه رو دیده
ولی چه اهمیتی داشت؟ ماه من با یکی دیگه خوابیده بوده اونم وقتی که میدونسته من چقدر دوسش دارم و برام مهمه پس دیگه چرا باید به احساسات یکی دیگه اهمیت بدم؟
انگار فقط میخواستم از لیام استفاده کنم تا به خیال خودم منم کار زین رو تلافی کنم

خب اگه جای کاترین بودین چه احساسی بهتون دست میداد؟
دل تون میخواد زین به کاترین برسه یا لیام؟

Bạn đã đọc hết các phần đã được đăng tải.

⏰ Cập nhật Lần cuối: Aug 05, 2019 ⏰

Thêm truyện này vào Thư viện của bạn để nhận thông báo chương mới!

Crazy  +18Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ