وقتی پرستار یه بیمار روانی باشی حتی عشق جور دیگه ای وارد زندگیت میشه
+18
_داستان کاملا متفاوت هست پس آدم های متفاوت این داستان رو انتخاب میکنن، شما جزو شون هستی؟
کاترین: ساعت ده صبح بیدار شدم، زین بغل دستم نبود ، حتما رفته آشپزخونه یچیزی بخوره، کل دیروز رو خواب بوده حتما گرسنشه، مسواک زدم و رفتم سر کمد ،یه پیرهن سفید با یه شرتک قرمز پوشیدم
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ترکیب خوبی نیست ولی هم پاهامو برای زین به نمایش میزاره هم وسط سینم ، ازینکه بهش کرم بریزم خوشم میاد ، فکرکنم همه ی دخترا خوششون بیاد که ببینن رو یکی تاثیره جنسی میزارن، چون رنگ تاپ روشن بود و پوست منم روشنه مثل روح شده بودم، نشستم پشت میز آرایشم، رژ لب قرمز با شرتک قرمز خیلی جذاب میشد پس امتحانش کردم، کم پیش میاد رژ قرمز بزنم، خط چشم مشکی پشت پلکم کشیدم و یکم رژ گونه زدم، هروقت آرایش میکنم تا چند دقیقه جلوی اینه برای خودم ژست میگیرم نمیدونم چرا ولی اینجوری اعتماد بنفس میگیرم رفتم طبقه پایین ، زین داشت روزنامه میخوند، جالبه فکرمیکردم به اخبار اهمیت نمیده! _سلام عشقم لبخند زد و گفت: سلام زیبای من (سوت کشید) چقدر به خودت رسیدی خندیدم و جلوش چرخیدم بعد نشستم روی پاش و با عشوه گفتم: ترسیدم خانم دکترت زیادی جیگر باشه منو یادت بره _اون برای من هیچ جذابیتی نداره _اوووو چطور؟ _من قبلا فقط به یچیز جذب میشدم ، سکس . اما الان به چنتا چیز توجه میکنم _چیا؟ _تو ، خوشحالی تو، سکس با تو، چیزهایی که تو بهشون اهمیت میدی و هرچیزی که به تو مربوطه، زندگی من توی تو خلاصه میشه و جز اینکه تو احساس کنی خوشبختی چیزی برام جذابیت نداره خانمی. از تک تک کلمه هاش بدنم مور مور میشد ، حس خوبی داشت بدونی یکی دوستت داره بهت اهمیت میده،اگه این دکتره کارشو بلد باشه، تا چند ماه دیگه وضعمون خیلی بهتر ازینم میشه! دلم میخواد باهم بریم ساحل ، باهم بریم مکزیک، باهم بریم مهمونی های مختلف. خندیدم و سرمو انداختم پایین، فکمو خیلی آروم گرفت و سرمو اورد بالا، اول به لبام نگاه کرد بعد به چشمام خیره شد و گفت: بهت اطمینان میدم کنارم خوشحالی ، تا ابد ، ولی باور کن حس خوبی نسبت به این دکتره ندارم _زین بهونه نیار _باورکن بهونه نمیارم، بنظرم یه دکتر که مدارکشو ببینم و خودم دربارش تحقیق کنم بیشتر بدردم میخوره _خانم البرت رو لیام معرفی کرده، اون بدون فکر کاری نمیکنه، مطمئن باش دربارش تحقیق کرده _راستی لیام! باید باهاش حرف بزنم یه ابروم رو دادم بالا و گفتم: درباره ی چی؟ _دلم نمی خواد بدونی قبلا چیکار کردم. پیشونیم رو بوسید و بهم اشاره کرد که روی مبل بشینم، از رو پاش بلند شدم و رفت. بعدا باید از لیام بپرسم که زین چیکارش داشته، حس فضولیم قوی تر ازونیه که بخوام بیخیال این قضیه بشم.