توضیحات راوی:
پنج روز از خبر کشته شدن الما میگذره و کاترین همش نگرانه، خودشم دلیل نگرانیش رو نمیدونه ولی استرس دائم باهاشه بطوری که وقتی زین خونه نیست حموم نمیره یا وقتی خونه تنهاست تکیه میده به یه دیوار که پشتش خالی نباشه
خودشم دلیل رفتارای عجیبش رو نمیدونه ولی زین خیالش راحته چون بغل خونشون یه مغازست که وسایل موبایل میفروشه اما اون فقط یه جا برای رد گم کنی عه چون توش فقط بادیگارد هاشن
زین فکرنمیکنه قتل الما کار لیام باشه چون هیچوقت شخصیته سیاه لیام رو ندیده و همیشه شخصیت سفیدش پیشش بوده
زین به کاترین میگه دو یا چند نفر اومدن خونه دزدی و وقتی دیدن الما اونجاست میکشنش بعد سر پول دعواشون میشه و یکی از خودشون ام میکشن و اون مرد غریبه در واقع یکی ازون دزداست، لیام ام خونه نبوده و وقتی اومده شرایط رو دیده فلنگ رو بسته که مقصر چیزی نشه
کاترین دلش میخواد باور کنه حرفای زینو و مغزش ام این اجازه رو بهش میده ولی قلبش و حس شیشمش آروم نمیگیره.
صبح دوشنبه یه شماره ی ناشناس به خط جدید زین زنگ میزنه، وقتی زین جواب میده، کسی که پشت خطه یه نفس عمیق میکشه و قطع میکنه، زین بازم خوشبینه و میگه طرف اشتباه گرفته
پنجشنبه شب دوباره یه شماره ناشناس بهش زنگ میزنه
زین این سری با لحن تکانشی جواب میده ولی صدای آشنایی رو میشنوه
_سلام پسر خوبی؟
+سلام میشناسمت؟
_من خوزه ام، شریک پدرت، یادته؟
+میدونستم این صدا رو قبلا شنیدم، شمارمو از کجا پیدا کردی؟ این خط رو هیچکس نداره
_خوزه ی پیر هرکاری رو که بخواد میکنه پس پیدا کردن شمارت کاری نداشت، اخ
+اتفاقی افتاد؟
_نه نه خوبم پسرم
+من خط رو به اسم خودم نگرفتم پس پیدا کردنش برای تو ام باید سخت باشه
_من واشینگتن ام، یبار سره کوچه ی خونم دیدمت فهمیدم که اینجایی، پیگیرت شدم شمارتو گرفتم از آدمات ، اینجا چیکار میکنی؟
+دنبال آرامشم و جایی که هیچ آشنایی نباشه البته که پیدا نمیشه
_ببین آرامش با پول درست میشه، تا کی میخوای از بابات پول بگیری؟ من میخوام باهات شریک شم تا پول قلمبه ای دستت برسه و بتونی هرکاری که میخوای بکنی.
زین به زنگ یهویی عه شریک قبلی باباش شک کرده بود ولی پول قلمبه ای که گفته بود وسوسش میکرد
+چرا میخوای با من شریک شی؟ من نه سابقه کاری دارم نه اطلاعات درباره ی کار تو
_بابات مرد زرنگی بود ولی دیگه پیر شده حالا نوبت توعه، منم سنم بالاست و وارثی ام ندارم، چی بهتر ازین که همه اموالم برسه به پسره مردی که برای پولدار شدنم کمکم کرده و همه ی اموالم رو به کمک اون بدست اوردم! من میخوام پسره یاسر باید صاحب دارایی من بشه
+مهربون شدی
_بچگیات آروم تر بودی
+الان عوضی ام خب حالا برای این فداکاری ای که میخوای بکنی چی ازم میخوای؟
_هیچی نمیخوام، بیا ببینمت پسر تا درباره ی کار حرف بزنیم
+کجا بیام
_فردا شب مهمونی بالماسکه تو مرکز شهره ، ادرسش رو برات مسیج میکنم.کاترین:
داشتیم صبحانه میخوردیم که زین یکم اینور اونور شد بعد گفت: بابام یه شریکی داشت تا چندسال پیش، خیلی باهم رفت آمد داشتیم ولی دیگه وقتی از باکینگهامشر رفت رابطمون باهاش کمرنگ شد
دیشب بهم زنگ زد و گفت هرچی داره از بابای منه و الان پیر شده میخواد همه داراییش رو بده به من چون به بابام مدیونه
_زین تو که حرفاشو باور نمیکنی؟
+خیلی پولداره، حرفشم منطقیه الان که کسیو نداره میوفته میمیره و همه زحمت هاش به فاک میره
_خب این چه دوستیه که تاالان پیداش نشده اصن تورو از کجا پیدا کرده زین این قضیه بو داره
+کاترین تو زیادی به همه چیز بد بین شدی
_من فقط نگرانم
+منوتو هیچ بدی ای به این دنیا نکردیم پس دنیا ام نباید بهمون بدی بکنه پس قرار نیست اتفاق بد بیوفته برامون اوکی؟من امشب میرم میبینمش
_من نمیخوام شب تو خونه تنها باشم میشه باهات بیام؟
+اونجا مهمونیه آخرین باری که تو مهمونی بودی یادته که چه اتفاقی افتاد؟
_از بغلت بلند نمیشم، من تو خونه ام که هستیم فقط پیشه تو ام چه برسه بریم یجایی که تاحالا نبودم

VOUS LISEZ
Crazy +18
Aléatoireوقتی پرستار یه بیمار روانی باشی حتی عشق جور دیگه ای وارد زندگیت میشه +18 _داستان کاملا متفاوت هست پس آدم های متفاوت این داستان رو انتخاب میکنن، شما جزو شون هستی؟