زین برگشت تو اتاق، با عجله گفتم:چیشد؟
_مگه چیزی باید میشد بیبی؟
_لیام گفت لویی زده زیر همه چی
_کسی نمیتونه به زین مالیک نه بگه، بهش گفتم بره به خرج من مسافرت، هرجایی که میخواد اونم قبول کرد
_حرفی از من نزد؟
_باید میزد ؟؟
فکرمیکردم لویی الان نگرانمه و از زین میخواد باهام حرف بزنه ولی انگار اشتباه میکردم، لویی چون حوصلش سررفته بود منو به اتاقش دعوت کرد، اصن بهتر که زین تو خوابم کشتش، خاک برسر من که انقدر زود باورم، فقط ای کاش یه ذره از حسی که زین بهم داره رو لویی بهم داشت.
داشتم خودمو سرزنش میکردم که زین گفت:از چیزی ناراحتی؟
_نه فقط داشتم فکرمیکردم چجوری باید صورتت رو بکشم
_واقعا میخوای منو بکشی؟
_اره البته اگه اون دفتر نقاشی رو بهم بدی
مثل بچه ها ذوق کرد و گفت:حتما
بااینکه دیگه رفتارش تند نبود ولی بازم ازش میترسیدم، روبه روم نشست و گفت: شروع کن
دفترم برداشتم و مشغول کشیدن شدم، واسه اینکه نقاشیم خوب از آب در بیاد باید دقیق باشم، روی تک تک اجزای صورتش دقت زیادی میکردم و این باعث میشد بیشتر به زیباییش پی ببرم. چقدر دلم برای زین قبلی تنگ شده.
_خب تموم شد امیدوارم دوست داشته باشیشخیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد. بعد یه نگاه به دیوار خالی اتاقش انداخت و گفت: فکرکنم این دیوار زیادی بی روحه، وقتشه با هنر کسی که برام عزیزترینه پر بشه
نقاشی رو به دیوارش چسبوند و بعد گفت:ازین به بعد هرروز یه نقاشی برام میکشی تا وقتی که این دیوار پر بشه
_اما نقاشیای خودت روی دیوار برات خسته کننده نمیشن؟
_اره پس ازین به بعد خودتو بکش
_چی؟ من نمیتونم،کسی نمیتونه خودشو بکشه
_این خواهشی نبود عزیزم ، دستوری بود
_کلا نمیتونی چند دقیقه خوب باشی؟
_اوم وایسا فکرکنم... نه نمیتونم
بعدش نیشخند زد و رفت حموم. یکی در زد و گفت: آقا ناهار شما و خانم حاضره
زین از حموم داد زد: نیم ساعت دیگه بیارش تو اتاق.
میدونین حس عجیبی بود، مثل شاهزاده های تو فیلما، بیان بگن خانم غذا حاضره یا کلا خانم خطاب بشی، وضع مالی خانواده من نه اونقدر بالا که خدمتکار داشته باشیم نه اونقدر پایین که خودمون خدمتکار کسی بشیم ، کاملا وضع مالی مون متوسطه و خونمون همیشه باید خودم ناهار و صبحونمو درست میکردم. هرچقدرم الان شرایط بد باشه بازم نمیتونم از خوردن و خوابیدن بی منت چشم پوشی کنم.
یاد خانوادم افتادم، آخرین باری که با مامانم حرف زدم درباره تولدم بود ولی چه تولدی؟ آخرین باری که بابامو دیدم نتونستم ازش خدافظی کنم ، آخرین باری که با لورا غذا خوردم و اینو اونو مسخره کردیم و خوش بودیم میتونست شکل بگیره ولی حتی زین اونم ازم گرفت، ای کاش هیچوقت پامو تو اون عمارت نمیزاشتم، ای کاش هیچوقت فکر خرید تولد نمیوفتادم، ای کاش هیچوقت بدنیا نمیومدم.
ESTÁS LEYENDO
Crazy +18
De Todoوقتی پرستار یه بیمار روانی باشی حتی عشق جور دیگه ای وارد زندگیت میشه +18 _داستان کاملا متفاوت هست پس آدم های متفاوت این داستان رو انتخاب میکنن، شما جزو شون هستی؟