مهمونی

3K 178 12
                                    

از فکر خواب دیشبم تنم مور مور می‌شد اصلا دلم نمیخواست اول صبحی قیافه پاول رو ببینم ولی خوشبختانه امروز گورشو گم میکنه لندن.
به خدمتکارا مرخصی دادم تا یوقت حواسشون پرت نشه و قضیه منو زین رو لو ندن واسه همین باید منه تبل باید صبحونه درست کنم و اگه مرگ موش تو خونه داشتیم حتما به خورد پاول میدادمش(غلط میکردی شیربرنج)
هنوز تیشرت زین تنم بود و انقدر بی حال بودم که صبح دوش ام نگرفتم، الان که اون دوتا خوابن بهتره برنامه هامو مرور کنم، خب من قرار بود بیام اینجا تا هم درباره بیمارای روانی تحقیق کنم هم هیجان داشته باشم ولی تاالان فقط خوردم و خوابیدم و هیچ غلطی نکردم پس بعده رفتن پاول باید رو برنامه هام تمرکز کنم
_صبح بخیر کاترین
_سلام زین صبح بخیر،قرص هاتو بخور بعد بیا سر میز،اونی رو ام که نمیخوام اسمشو ببرم صدا کن بیاد یچیز کوفت کنه و بعدش شرش رو کم کنه
_خیلی با حرص حرف می‌زنی چیزی شده؟
_خواب دیشبمم جلو چشممه(از خدات ام باشه)
_بهت که گفتم،تا من هستم اتفاقی نمیوفته رفیق
_رفیق؟
_پس چی؟خواهر؟ خب راستش نمیدونم تو کیه من میشی ولی واقعا بهم کمک کردی تو این مدت و من میتونم تورو دوست خودم بدونم.
نمیدونم چرا حس خوبی نداشتم که بهم گفت رفیق یا خواهر، ولی چرا باید اهمیتی بدم؟مگه من محتاج اهمیت اونم؟ همین الانشم یه پسر خیلی شاخ و جذاب عاشقمه و می‌خواد باهام باشه(یادت نره که رید بهت رفت با دوستت)
_صبح بخیر خورشید خانم
_اوه صبح بخیر
_مگه تو خورشید خانمی؟ بااون بودم
_اگه منظورت از خورشید خانم لیامه که اون گوشه وایساده باید بگم گی نیست
_بامزه نبود
_نگفتم بخندی
از سر صبح کرم ریختناش شروع شدن، سه تایی نشستیم سر میز و مشغول خوردن صبحانه شدیم،سکوتی که بین مون بود اصلا خوشایند نبود واسه همین برخلاف میلم بحث رو باز کردم
_پاول امروز برمیگردی؟
_دلت نمیخواد برگردم؟
زین نجاتم داد _نه اتفاقا منو کاترین قراره بریم لندن برای کاری گفتیم اگه داری میری مارو برسونی
هولی شیت زین این چی بود که گفتی
_اره امروز برمیگردم، مگه شما ماشین ندارین؟
_آخرین باری که پشت فرمون نشستم نزدیک بود چندنفر بمیرن و کاترین ام هنوز کامل یاد نگرفته رانندگی رو، لیام ام اینجا یسری کار داره
_باشه مشکلی نیست پس حاضر شین که ظهر راه بیوفتیم.
پاول رفت طبقه ی بالا تا فکرکنم مسواک بزنه، با حالت تکانشی گفتم: زین میفهمی چی میگی؟ بریم لندن میخوایم کجا بمونیم؟ من نمیتونم تورو ببرم خونمون چون خانواده خودمو بزور تحمل میکنن چه برسه یکی دیگرم بیارم
_بابای من برج های زیادی تو لندن ساخته و خیلی هاشون هنوز خریده نشدن میتونیم بریم تو یکی از واحد ها بمونیم
_مسئولیت تو با منه زین، اگه مامان بابات بفهمن؟
_فرق بین منو تو اینه که من قرص میخورم و تو نمیخوری، پس فکرنکن خیلی عاقلی و یه فرق دیگم داریم که من از تو بزرگترم و پسرم و شبا از ترس اینکه کسی بهم دست نزنه جیغ نمیزنم.
همه ی اینا رو با لحن تمسخرامیزی گفت، شوکه شده بودم،انقدر زیاد که حتی داد و بیداد ام نکردم فقط رفتم طبقه بالا و لباسامو جمع کردم برای لندن و بعد رفتم تو حموم و زیر دوش آب یخ نشستم، سردی آب باعث می‌شد نفسم رو با صدا بدم بیرون و حس ضعیف بودنم بیشتر و بیشتر شه، ینی انقدر بی رحمه که از نقطه ضعفم بر علیه ام استفاده میکنه؟فقط بخاطر اینکه من دیشب کابوس دیدم م بعدش ترسیدم که کسی به بدنم دست درازی نکرده باشه(عموی من بود با یارو قبلا خوابیده بود)
تو ماشین منو زین عقب نشستیم و هیچ حرفی بین مون رد و بدل نمیشد،هندزفریم تو گوشم بود و آهنگ snuff از slipknot پلی بود. تقریبا نزدیکای شهر بودیم که پاول گفت: جمعه یه مهمونی گرفتم، همه بچه های دبیرستان هستن و اکیپ خودتونم دعوتن میای؟
وای خیلی وقته دوستام رو ندیدم بدون هیچ فکری گفتم اره حتما
ولی بعد یادم افتاد که چی میخوام بشون بگم؟ بدون هیچ خبری نامزد کردم و ماه دیگم عروسیمه؟ تو ذهنم همه اندازه یه تیمارستان دارن جیغ میزنن.
به شهر رسیدیم،زین آدرس یجایی رو به پاول داد که خیلی محله ی سطح بالاییه و افراد خاص فقط اونجا رفت و آمد دارن
از پاول خدافظی کردم و زورکی دست زین رو گرفتم رفتیم بالا
واحدی که زین انتخاب کرده بود پنتاوس بود،چه عالی هروقت رفت رو مخم پرتش میکنم پایین، حالا مسئله مهمتر اینه واسه مهمونی چی بپوشم؟؟
_اقای مالیک من میخوام برای مهمونی جمعه برم خرید پس لطفا حواستون به قرص ها باشه
_چرا اینجوری حرف می‌زنی؟
_واقعا نمیدونی چرا؟
_تو باید شرایط منو درک کنی، من نمیتونم یسری تنش هارو هضم کنم و واکنش سریع نشون میدم
_برام اهمیتی نداره ممنون که تا همینجا ام کمکم کردی اما دیگه لازم نیست جمعه باهام بیای
_نمیتونم تنهایی بشینم تو این خونه ی بزرگ و ساعت رو نگاه کنم تا خانم تشریف بیارن
_منم نمیتونم اونجا حواسم باشه کسی به آقا نگاه چپ نکنه تا دعوا راه نندازه
_کاترین وقتایی که غر نمیزنی خوشگلتری
_ینی خفه شم؟؟
_هرجور خودت میدونی، الانم باهم میریم خرید وگرنه مجبور میشم زنگ بزنم به آقای برایان و بگم که دخترش می‌خواد بره پارتی
_باشه باشه پاشو باهم میریم خرید ولی حداقل لباسایی که من انتخاب میکنم رو بخر تا ست شیم
_حالا ببینم چی میشه.
زین زنگ زد به یکی و چند دقیقه بعد یکی از راننده شخصی های باباش اومد دنبالمون، یه پاساژ بزرگ همون نزدیکی بود، یه بسته پاستیل خریدم تا حوصلم سر نره و یکم ام گرسنم بود

راهم رو از زین جدا کردم و رفتم سمت مغازه های زنونه،یه پیرهن کوتاه و سفید گلدار انتخاب کردم و از مغازه بیرون اومدم که دیدم زین داره چپ چپ نگام میکنه_چیه؟_وقتی میدونی یکی خیلی به اینجور جاها وارد نیست تنهاش نزار_حداقل خوبه خیالت راحته کسی بهت دست نم...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

راهم رو از زین جدا کردم و رفتم سمت مغازه های زنونه،یه پیرهن کوتاه و سفید گلدار انتخاب کردم و از مغازه بیرون اومدم که دیدم زین داره چپ چپ نگام میکنه
_چیه؟
_وقتی میدونی یکی خیلی به اینجور جاها وارد نیست تنهاش نزار
_حداقل خوبه خیالت راحته کسی بهت دست نمیزنه
از تیکه ای که انداختم خیلی خوشم اومد
لباسم رو نگاه کرد و رفتیم چنتا مغازه ی مردونه،یه شلوار سفید و پیرهن زرد خرید و رفتیم یجا ناهار خوردیم
_پارت بعد زین میفهمه حسش به کاترین عادی نیست ولی کاترین....

Crazy  +18Where stories live. Discover now