زین:
هرجور فکرمیکنم نمیتونم کاترین رو یه دوست یا پرستار ببینم اون باید مال من بشه چه به میل خودش چه به اجبار، باید باهاش حرف بزنم و شاید مجبور شم اون روی خودمو نشونش بدمکاترین:
افتاب تلاش میکرد مجبورم کنه چشمامو باز کنم، بالشت رو روی صورتم گذاشتم و غر زدم، نمیخوام بلند شم فعلا زوده، زین اومد توی اتاق و خیلی عادی گفت: باید باهات حرف بزنم ولی اول باید پاشی و یچیز بخوری چون باید حسابی فکرکنی و به انرژی زیادی نیاز داری.
مگه چه حرفی میخواد بزنه که باید دربارش فکرکنم؟ حوصله ی زین و حرفاش رو ندارم واسه همین بلند شدم رفتم حموم، امروز از دنده ی چپ بلند شدم دلم میخاد به همه چی گیر بدم، خیلی نا آرومم ، استرس بدی دارم جوری که انگار قراره اتفاقی بیوفته و من بی خبرم حتی دوش گرفتن ام حالمو میزون نکرد، اومدم بیرون و برای خودم صبحونه درست کردم، از ظرفای کثیف معلوم بود زین صبحونه شو خورده، رفتم سر گوشیم و به لورا زنگ زدم ، جواب نمیده حتما الان با هری سرش گرمه همه که مث من بیکار نیستن با یکی بداخلاق تر از خودم نشستم توی خونه و منتظرم اون حرفی که صبح گفت رو بزنه.
زین یهو بلند شد و گفت نظرت چیه ناهار رو خودمون درست کنیم؟
از سکوت خسته شده بودم واسه همین گفتم: مشکلی نیست منم حوصلم سر رفته پس از الان شروع کنیم استیک غذای مورد علاقه ی منه ، نظرت چیه؟
_باید بریم خرید
_نمیشه بگی رانندت بخره بیاره؟ من امروز خیلی بی حوصلم
_نزدیک پریودته؟
خندیدم و با حالت دفاع از خودم گفتم: نخیر من کی تاحالا موقع پریودم بداخلاقی کردم؟ بعدشم مسائل شخصی یه خانم رو نباید ازش بپرسی
رانندش همه وسایل لازم رو خریده بود فقط باید یه آشپز ماهر استیک های نازه منو درست میکرد ولی نه من اشپزیم خوبه نه زین واسه همین بیشتر گفتیم و خندیدیم و شوخی کردیم، خیلی خوش گذشت فقط یجای کار ایراد داشت، هروقت پشتمو میکردم بهش تا کاری انجام بدم از پشت بغلم میکرد و شونم رو میبوسید ، حس موذب بودن بهم دست میداد ولی مهمترش این بود که دلیل اینکارشو نمیفهمیدم، غذا حاضر شد زین با خنده گفت: توی این غذا گوشت و پوست و ناخن و خون پیدا میشه فکرکنم اگه بخوریم کارمون به بیمارستان کشیده بشه
با حالت لج درار گفتم: ببخشید که بجای کلاس آشپزی و یاد گرفتن این نکات توی خونه مشغول نگهداری از جنابالی بودم
_اووو ببخشید که حواسم نبود منم سعی زیادی واسه اینکه کسی بهت دست نزنه کردم
لحن جدی نداشت واسه همین به دل نگرفتم، غذا رو خوردیم به خوبی استیک هایی که بابام درست میکرد نشده بود ولی به عنوان اولین تمرینم خوب شده بود
زین با شیطنت گفت: پس بجز زیبایی چیزای دیگه ام از مادرت به ارث بردی
خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین : کم پیش میاد از چیزی تعریف کنی
_من تک تک سلول های بدنم تورو تحسین میکنن
_عجیبه امروز مهربون شدی
_بیا میخوام برات پیانو بزنم و یچیزی بخونم
_اوم باشه
نشست پشت پیانویی که تو خونه بود، آهنگ I really want you از James blunt رو خیلی آروم و با احساس میخوند و من واقعا مهو اون بودم
فکرنمیکردم زین صدای اینجوری بهشتی داشته باشه
وقتی تموم شد براش دست زدم و واقعا حس عجیبی داشتم من جذب این پسر شده بودم ولی اون نمیتونه کسی باشه که من میخوام، من از شخصیت کسی مثل هری خوشم میاد، باهمه بگه بخنده و بتونه هرچقدر که میخوام باهام بیاد مهمونی و برقصیم و شاد باشیم نه اینکه یه زندگی بدون هیجان و آروم رو توی خونه با دوست پسرم بگذرونم.
بلند شد و دستامو تو دستاش گرفت، آروم دست راستمو بوس کرد و بعد گذاشت روی قلبش و گفت: خیلی وقته قلبم بخاطر یه دختر شیطون و زیبا و فهمیده و زود رنج میتپه، زندگی من عادی و حوصله سر بر بود تااینکه تو با آهنگات و حرفات و کارات ظاهر شدی و منو تسخیر کردی، با من باش، برات هرکاری میکنم، من بخاطر تو اومدم مهمونی و آروم تر شدم و حتی با چندنفر حرف زدم پس بیشتر ازینم میتونم تغییر کنم
بغضم گرفته بود نمیدونستم چی باید بهش بگم، نمیتونستم دل این پسر مظلومی که جلوم احساساتش رو ابراز میکنه بشکنم ولی واقعا برام سخته با کسی مثل اون باشم، سرمو انداختم پایین و گفتم: زین منوتو برای هم نیستیم و نمیتونیم با هم باشیم من تورو به عنوان یه رفیق خیلی خوب میدونم ولی برای رابطه عاطفی من ، من، من نمیتونم
صداش حالت خشک و جدی گرفت و گفت: نزار اونی بشم که نمیخوام
_منظورت چیه؟
_تو کامل با مریضی من اشنا نیستی کاترین، نزار اونی بشم که نمیخوام
بعدش ازم فاصله گرفت و گفت وسایلتو جمع کن برو خونتون و به حرفام فکرکن، دو روز دیگه ازت جواب میخوام کاترین
میخاسم هرچی زودتر ازون محیط خلاص شم واسه همین سریع به حرفش گوش دادم و وسایلمو جمع کردم، راننده ی زین رسوندتم خونه، چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود، در زدم.
مامانم وقتی منو دید شوکه شده بود با صدای بلند و خنده گفت: کتی چه بی خبررر خوشحالمون کردی عزیزم بیا تو، پدرت رفته برای شام خرید کنه الان میاد مطمئنم از خوشحالی بال در میاره.
خونه ی خودم اتاق خودم تخت خودم همه چیز مثل قبل، آرامش خوبی داشت ولی فکر اینکه منظور زین چی بوده مخم رو میترکوند، بابا اومد خونه و مثل مامان ازم استقبال کرد، شام آروم و خانوادگی بعد این همه وقت، تاجایی که میتونستم براشون از خوبیای باکینگهامشر گفتم تا حس نکنن من ناراحتم اونام لذت میبردن از حرفام، خستگی رو بهونه کردم و رفتم اتاقم که مثلا بخوابم، به لورا زنگ زدم و بهش حرفای زین رو گفتم
اونم کلافه شده بود ولی گفت: خب از پدر مادرش سوال کن
_فکرکردی اونا میان اطلاعات پسر شون رو به من بدن؟
_اونجا دوستی یا کسی رو نداشت که بتونی بهش اعتماد کنی؟
_داشت،لیام، ولی اون خیلی به زین وفادار
_مگه میخواد به زین خیانت کنه؟ میخواد باهات حرف بزنه و درباره زین توضیح بده.
حق با لورا بود الان فرشته ی نجاتم لیام فقط
بهش زنگ زدم،استرس توی بدنم موج میزد تااینکه جواب داد و با صدای خیلی خاص و مردونش گفت:سلام کاترین برایان مشکلی برای آقا پیش اومده؟
_سلام اوم نه ینی فعلا نه
_یعنی چی
_لیام میدونم تو بیشتر از همه زین رو میشناسی ولی من نگرانشم و میترسم کاری دست من یا خودش بده
_چیشده واضح حرف بزن
_اون به من ابراز علاقه کرد، من قبول نکردم چون زین فقط دوستمه نه بیشتر نه کمتر ،بعد بهم گفت نزار اونی بشم که نمیخوام
_پوووف بازی شروع شد
_چی؟؟
_ببین زین اختلال چند شخصیتی داره ، اونی که تو میبینی روی خوب و مثبتشه و کافیه عصبی شه تا اون روش بیاد بالا، من زین رو از بچگی میشناسم و باهم بزرگ شدیم ، دلیلی که آقا و خانم مالیک زین رو اجتماع دور کردن این بود که اون روش رو کسی نبینه، اون میتونه خیلی بدجنس و بی رحم باشه پس کار اشتباهی نکن
_لیام من نمیفهمم اینارو، من نمیتونم با یه دیونه که الان فهمیدم اختلال ام داره زندگی کنم
_پس شاید بتونی زندانیش باشی
_چییی؟ منظورت چیه؟
_فقط سعی کن خودتو نجات بدی یجوری وگرنه میشی مثل دختر قبلی
_قضیه دختر قبلی چیه
_زیاد سوال نپرس فقط سعی کن خودتو نجات بدی
_باید بدونم
_یه دختر روستایی بخاطر عقده ای بودنش به زین خودشو میچسبوند و هر شب باهم رابطه داشتن، آقا و خانم راضی نبودن ولی همینکه سر زین گرم بود براشون کافی بود، تااینکه زین فهمید دختره دوست پسر داره و بخاطر پول زین خودشو بهش میچسبونده، هم دختره هم دوست پسرش توی آتش سوزی خیلی مرموزی مردن و هیچ کسم نفهمید چرا
گوشی رو قط کردم ترسیده بودم نمیدونستم باید چیکار کنم فقط سرمو تو دستام گرفته بودم و آرزو میکردم همش یه خواب باشه. انقدر فکر کردم نفهمیدم چیشد که خوابم برد ولی فهمیدم امروز اولین روز فرصتمه، با تظاهر به خوشحالی کنار خانواده صبحانه خوردم و بعد رفتم پیش لورا، هری ام اونجا بود، هر دوتاشون ترسیده بودن ولی هری سعی میکرد جو رو آروم کنه: چیزی نیست مگه اون دیونه چیکار میتونه بکنه؟
_میتونه همون کاری که با دختر قبلی کرد با ما بکنه، وقتی من خونه نیستم برای خانوادم شیرینی یا همچین چیزی ببره و اونا رو با دارو بخوابونه بعد اتیششون بزنه یا هرچیزی
لورا بریده بریده گفت: از اولم نباید میرفتی نباید خودتو قاطی این دیونه بازیا میکردی
_من کنجکاو بودم نمیدونستم چه اتفاقی میوفته
هری با قاطعیت گفت: اون تورو تهدید کرده ازش شکایت میکنیم نمیتونه همینجوری توی شهر راه بره و اینو اون رو تهدید کنه مخصوصا اینکه صلاحیت روانی نداره
_هری نمیخوام ریسک کنم ممکنه پشیمون شم از هر حرکتی که انجام بدم
روز اول گذشت و به نتیجه ای نرسیده بودم، روز دوم ام بازم به فکرای بیهوده گذشت ، شاید باید تسلیم میشدم ولی من نمیخوام انقدر سیاه بخت باشم که تااخر عمرم با یه دیونه زندگی کنم.
برام مسیج اومد: کاترین فکرمیکنم فکراتو کردی
از استرس حالت تهوع بهم دست داده بود نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم فقط ناخودآگاه بهش مسیج دادم: بین منوتو دیگه چیزی نیست
جواب نداد، تا چهار صبح از استرس خوابم نمیبرد حتی آهنگ ام نمیتونستم گوش کنم فقط داشتم سعی میکردم خودمو آروم کنم.
_منتظر اتفاقای جذاب باشین، هرچی وت و کامنت بیشتر باشه بیشتر تلاش میکنم براتون، دوستون دارم❤️😘

ESTÁS LEYENDO
Crazy +18
De Todoوقتی پرستار یه بیمار روانی باشی حتی عشق جور دیگه ای وارد زندگیت میشه +18 _داستان کاملا متفاوت هست پس آدم های متفاوت این داستان رو انتخاب میکنن، شما جزو شون هستی؟