°Pt. 9✥

5.9K 1.1K 257
                                    

✥° ʍเα °♬

Blue Blood

قسمت نهم


یک سال قبل

وقتی پسر از خوابی که ظاهرا فقط بیشتر خسته ش کرده بود بیدار شد، حس کرد که چیزهای زیادی درست نیست!

اتاق معتدلش بی نهایت سرد بود و دیوار ها رنگ عجیبی داشت... و نمی تونست بفهمه چرا انقدر احساس ضعف می کنه.

تختی که روش دراز کشیده بود اصلا راحت نبود پس سعی کرد با وجود ضعف زیادش، بنشینه اما... توجهش به گلبرگ های سوسن که روی سرتاسر تخت ریخته شده جلب شد و با یک نگاه به لباس تنش، پیرهن گشاد سفید با گلدوزی سوسن، حس لرزش عجیبی از تمام تنش گذشت.

تصاویری که برای چند ساعت فراموش شون کرده بود با سرعت از جلوی دیدش گذشتن و اون رو بیاد تمام چیز هایی انداخت که از دست داده بود. غرورش؛ اصالت خونش؛ برادرش و ... کسی که دوستش داشت...

یادش می اومد که چندین ساعت تب و لرز رو پشت سر گذاشته بود و با فکر بهش حس کرد که اتاق دوباره داره دور سرش می چرخه.

معشوقش الان کجا بود؟ نگرانش شده بود؟ چقدر براش جنگیده بود؟ چقدر براش التماس کرده بود؟ و چرا قبل از اینکه بخوان جین رو با اون فضاحت برای تزریق ببرن پیداش نشده بود؟

چیزی ته دلش می پرسید که نکنه اون هم توی دردسر افتاده باشه اما تنها حسی که حالا قدرت کنترل این بدن رو داشت غرور بود و اینکه چی باعث می شه نامجون اونجا پیشش نباشه. چی از اون براش مهم تر بود؟

قفسه ی سینه اش درد سنگینی داشت و حتی بی اینکه دستش رو روی قلبش بذاره می تونست محل فرو رفتن سوزن تزریق رو حس کنه اما نمی خواست حتی یک لحظه بیشتر توی اون فضا بمونه.

از جا به سختی بلند شد و به سمت در قدم برداشت. روی در به حالت عجیبی جای خراش و در به یک راهرو تاریک ختم می شد.

بعد از تزریق رو درست بیاد نداشت و بیاد نمی آورد چطور به اینجا منتقل شده اما توی تاریکی قدم های بی کفشش رو روی قالی آبی رنگ گذاشت.

حالش طوری بود که حتی شک داشت داره درست راه میره یا نه. طرح عجیب کاغذ دیواری های اون راهرو بنظرش بی اندازه آشنا می رسید اما حتی اون رو هم درست نمی تونست بیاد بیاره یا برای بعد به خاطر بسپره. دلش کمی درد می کرد که مطمئن نبود از گرسنگیه یا فقط بدنش به تغییرات جدیدش عادت نداره.

با کمک گرفتن از دیوار برای اینکه مطمئن بشه موقع راه رفتن تعادل داره به سمت آخر راهرو که ازش نور دیده می شد رسید و بعد کمی جلوتر از یک در که ظاهرا به یک باغ می رسید خارج شد.فضای عجیبی بود. آسمون قرمز بنظر می رسید اما وقتی کمی دقت کرد متوجه شد اون فقط یک نوع شیشه قرمز رنگه و درخت ها... همه سوخته بودن.

خون آبی ✥ نامجین؛ یونمین؛ ویکوکWhere stories live. Discover now