°Pt. 45✥

2.9K 630 468
                                    

✥° ʍเα °♬

Blue Blood

قسمت چهل و پنجم


برای خوندن قسمت پایانی خون آبی آماده هستید؟


نامجون سعی می کرد فریاد بزنه. همه چیز درست جلوی چشم هاش داشت اتفاق می افتاد... وقتی سوکجین بلند شد و ارکیده هایی که مین کی از لایه ی بین آینه بدستش می داد گرفت نامجون هنوز متوجه نبود چه اتفاقی داره می افته تا اینکه، به دستور مین کی، سوکجین با برداشت یک شمع ارکیده ها رو روی زمین گذاشت و شعله ی آتش رو روی اون ها گرفت.

ناگهان مثل اینکه همزمان همه جا باشن، نامجون می تونست ببینه که انعکاس تهیونگ از روی سقف رو به روی جونگکوک محو میشه و این باعث شده بود جونگکوک بی تکیه گاه وسط زمین و هوا معلق شده باشه... می تونست جیمین رو ببینه که دیگه درد نمی کشید. یونگی داشت چشم بندش رو باز می کرد و هر دو به شدت در حال بوسیدن همدیگه بودن. هیچ حالت عاشقانه ای بین شون دیده نمیشد و شبیه کسانی بودن که برای نجات زندگی شون کاری رو تکرار میکنن که بهشون دستور داده شده؟ مضحک بود، این همون رهایی ای بود که مین کی ازش حرف می زد؟!

مسلما هرلحظه که می گذشت نامجون بیشتر مطمئن میشد مین کی درست مثل یک مار خوش خط و خال فریبنده و همونقدر خطرناکه اما مساله این بود حالا چه کاری از دستش بر می اومد؟

البته اون هنوز اجازه داشت که سوال بپرسه! این رو یادش بود! باید فکر می کرد، باید می پرسید... باید می فهمید حالا چی میتونه به سوکجین کمک کنه؟!!

اشتباهش شاید همین بود. اون هیچوقت از سوکجین نپرسیده بود، اون خودسرانه وارد زندگیش شده بود؛ باعث شده بود عاشق بشه، سقوط کنه... حتی ازش نپرسیده بود کمک میخواد یا نه. نه حتی با این ماموریت. فقط قبولش کرده بود و فکر کرده بود داره به جین کمک میکنه.

اون هیچوقت از جین نپرسیده بود که کمکش رو میخواد یا نه... و یا چطور باید انجامش بده! اون هیچوقت به سوکجین اعتماد نکرده بود.

پس لب هاش رو از هم فاصله داد و فریاد کشید:" اعتماد! من هیچوقت نپذیرفتم که اون میتونه برای خودش تصمیمات بهتری بگیره!! جینی!! من بهت اعتماد دارم بذار بهت کمک کنم!!"

حقیقتش این بود که حالا با وجود درک نقطه ی شروع اشتباهاتش دیگه چندان به خودش مطمئن نبود. دیگه اون آدمی نبود که فقط تصمیمات خودش رو قبول داشته باشه و حتی ناامید بود که بتونه برای آخرین بار هم که شده به سوکجین کمکی کنه اما... توی همون لحظات و در کمال ناباوری صدای جین، صدای خود سوکجین... نه اون صدای مصنوعی که فقط به صداهای واقعی شون شباهت داشت در جوابش فریاد کشید:" نامجوونیــــــــ..."

قلبش به تپش افتاد. انگار خون تازه توی تمام بدنش جریان پیدا کرده بود. سعی کرد تمرکز کنه تا سوکجین رو پیدا کنه، تا ببینتش و به اون چشم های گرد و بی گناه نگاه کنه و طلب بخشش کنه.

خون آبی ✥ نامجین؛ یونمین؛ ویکوکWhere stories live. Discover now