°Pt. 35✥

4.7K 944 636
                                    

✥° ʍเα °♬

Blue Blood

قسمت سی و پنجم

آدم بده بودن بنظر ساده میاد.

هیچکس ازت توقع نداره حرف های خوب بزنی یا به دیگران تو سختی ها شون دلداری بدی. مجبور نیستی خودت رو طبق خواسته ی دیگران بالا و پایین ببری و میتونی حرفی که توی ذهنت داری بی در نظر گرفتن ناراحتیِ دیگران بزنی و نتیجه ی بهتر رو بگیری. مجبور نیستی فقط برا اینکه دیگران بهت لبخند بزنن خودت رو تغییر بدی و میتونی آزاد تر از خیلی ها زندگی کنی... خیلی راحت ازت متنفر میشن و عبور میکنن.

ازت فاصله میگیرن. حتی اگر به نفع شون کار کنی ازت دلخور میشن، کم کم تنها میشی و اطرافیانت با چشم های باریک شده و ناراضی بهت نگاه میکنن. انگار نه انگار موقعیت فعلی شون حاصل تصمیمات اشتباه خودشون بوده! این گوشه ای از تجربه ایه که یک خون خاکستری در طول زندگیش هر روز بیشتر باهاش آشنا میشه.

در مود لی جه هوآن هم مساله چندان تفاوتی نمی کرد. به جز اینکه اون موفق شده بود به جای پوسیدن گوشه ی یک پایگاه نظامی؛ و فعالیت به عنوان یه جاسوس یا اعتراف گیرنده، برای خودش موقعیت بهتری دست و پا کنه.

حالا که فکرش رو می کرد اون همیشه متفاوت بود، جه هوآن به عنوان یک خون سبز متولد از یک خانواده ی متوسط وارد مدرسه شده بود... و اونجا بود که کم کم متوجه شده بود توانایی هایی بیشتر از بقیه داره. می تونست مجبور شون کنه جای بهتر رو برای اون نگه دارن و یا به جای اون وظایف کلاسیِ معمول رو انجام بدن. بنظر بقیه این ترسناک بود. حتی معلم هاش نگران بنظر می رسیدن اما جه هوآن از این تفاوت لذت می برد.

اصلا دلش نمی خواست مثل بقیه ی اون ها هر بار به همدیگه میرسن لبخند تحویل بده و طبق چیزی که بهشون آموزش داده میشد بی وقفه ملاحظه ی شرایط دیگران رو کنه... همین هم باعث شد شاید خیلی زودتر از بچه های دیگه به عنوان یک خون خاکستری بروز کنه. و به عنوان جوان ترین خون خاکستری دهه ی گذشته به طبقه ی دوم آکادمی آموزشی، پیش بقیه ی خون خاکستری ها فرستاده بشه.

روز های اول همه چیز خیلی ویژه بود. بهرحال این میزان از خاص بودن، جو سرد محیط و جایگزین شدن نیشخند با لبخند های محبت آمیزِ چندش آورد سرخوشیِ جه هوآن رو قلقلک می داد. عمارت آموزشی سکوت خاصی داشت و در کل فقط 5 دانش آموز بودن و یک معلم. البته درس های مشترک زیادی با خون سبز ها داشتن اما این جو به خصوص و تعداد کمش جه هوآن رو متوجه اهمیت خودشون می کرد.

خون خاکستری ها از همه ی اقشار جامعه کمتر بودن. اگر تعداد خون سبز ها به خون آبی 1 به هر 1000 نفر بود؛ خون خاکستری ها نصبت به خون سبز ها؛ کمتر از 1 به 100 بودن...

زندگیِ دلنشینی بود اما شاید همین بود که باعث شد جه هوآن طوری بزرگ بشه که هرگز نتونه با دیگران همدردی کنه. اون یادگرفته بود اگر کسی زمین میخوره این مشکل خودشه. اگر کسی کمک می خواد باید بیانش کنه، به کسی که نمیتونه کمک بخواد مجبور نیستی کمک کنی و یاد گرفته بود که اگر مقام یا توانایی ای رو کسب کردی، پس براش زحمت کشیدی و نباید بخاطر استفاده ازش شرمنده یا معذب بشی.

خون آبی ✥ نامجین؛ یونمین؛ ویکوکWhere stories live. Discover now