°Pt. 30✥

4.3K 976 442
                                    

✥° ʍเα°♬

Blue Blood

قسمت سی ام

از دید سوکجین

نامجون یک بار بهم گفت عشق رویاس که توسط یه حساب با وهم و سایه احاطه شده. اون روز با تمام وجود بهش احتیاج داشتم و با شنیدن کلماتش بدون فکر بهشون ازش متنفر شدم... اما حالا کاملا می تونستم لمسش کنم.

موفق شده بودم تمام هفته ی آخر اقامت مون توی Douleur از جه هوآن دوری کنم. مدام با اون لباس احمقانه تعقیبم می کرد و ازم می خواست بپوشمش. نمی دونم دقیقا چی بدست می آورد که بخواد به تمام مدرسه اعلام کنه من تا آخر هفته بهش مرتبط میشم. بهرحال که مجبور میشدم بپوشمش تا بیرون رفتنم از مدرسه برای بقیه ی معلم ها و شاگرد ها دلیل موجهی داشته باشه. پس چرا دوست داشت حس حقارت رو مدت طولانی تری توی چشم های من ببینه؟

تنها دلخوشیم این بود که توی نامه ای که امضا و موافقتم رو اعلام کردم؛ نوشته شده بود تا زمان برگشتن از سفر این قرارد ازدواج فقط دارای 70% اعتباره. که یعنی ممکن بود بشه لغوش کرد. احتمالا جه هوآن هم سعی داشت زودتر به همه نشون بده من بهش تعلق دارم تا احتمال لغو کردن اون قرارداد رو در آینده به صفر برسونه... اما بدی ای که پایبند بودن به قرارداد داشت این بود که اگر میخواستم جه هوآن بهش پایبند بمونه، خودم هم مجبور بودم بهش پایبند باشم.

این یعنی، من اجازه نداشتم بهش بی احترامی کنم. باید طبق طبقات اجتماعی که اون از من بالاتر به حساب می اومد ازش اطاعت می کردم و اگر ازم عشقم رو در خواست می کرد باید بهش اجازه ی داشتنش رو می دادم.

سعی کرده بودم با وانمود به مطالعه ی کتاب، خودم رو از سوالات احتمالیِ جیمین و هوسوک نجات بدم و تا اون لحظه بنظر موثر می رسید چون به جز نگاه های متاسف و دلسوزانه شون –که نفرت انگیز بودن- چیزی ازشون دریافت نکرده بودم.

بابت اینکه جه هوآن پیش ما توی کالسکه نبود به قدری خوشحال بودم که حتی فرو رفتن سنگدوزی های یقه ی لباس جدیدم، توی گردنم هم مثل روز اولی که پوشیدمش اذیتم نمی کرد. روزی که جه هوآن مطمئن شد در حضور نماینده ی رسمی خون سفیدی که برای تایید امکان خروج من از مدرسه به اونجا اومده بود، خودش لباس جدیدم رو روی تنم بنشونه.

از یادآوری تماس دست هاش روی شونه و پهلو هام چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. چقدر خوب بود که نمی تونستم گریه کنم... فکر نمی کردم هرگز اینقدر از این امکان خوشحال باشم اما اون لحظه آخرین چیزی که ممکن بود دلم بخواد این بود که جیمین من رو در حال گریه ببینه.

همین حالا هم غمگین بود اما حتی با نشستن کنارش هم میتونستم حس کنم که حسابی تغییر کرده و اثر قدرتش رو در کنارم حس می کردم. باورش سخت بود که این پسر بی نقص همون جیمین کوچولویی بود که براش لالایی مهتاب میخوندم و روش رو توی خواب می پوشوندم. لبم رو گاز گرفتم.

خون آبی ✥ نامجین؛ یونمین؛ ویکوکDonde viven las historias. Descúbrelo ahora