°Pt. 20✥

5.2K 1K 569
                                    

✥° ʍเα °♬

Blue Blood

 لطفا به بقیه داستان هام سر بزنید. فالو کنید و رای بدید.

قسمت بیستم


از دید جین

چیزی مثل زنگ هشدار توی سرم فریاد می کشید. با تمام وجود می دونستم که نباید به نامجون اعتماد کنم اما شبیه کسی شده بودم که توی آتیش گیر افتاده و جز همین یک راه، مسیر دیگه ای برای رفتن نداره... و با اینکه میدونه آخر این جاده یه سقوط خیلی دردناک منتظرشه، بهرحال نمیتونه بی حرکت هم بمونه.

به علاوه؛ صحبت فقط از من نبود. کی بود که متوجه دست و پا زدن های جیمین توی این تنهایی و فشار نشده باشه. حداقل این شانس رو آورد که پدر بین تمام سختگیری هاش اونقدری حس پدرانه براش باقی مونده بود که آموزش های فشرده ی قبل از کلاس هاش رو به من بسپره.

هرچند که حتی من هم مجبور بودم سختگیری های معمول رو در موردش انجام بدم تا به دلسوزی براش متهم نشم و معلمش رو تغییر ندن... وگرنه معلوم نبود ضربات تنبیهی که بعد از هر اشتباه از ترکه ی مخصوص من میخورد، توسط کی و با چه شدتی قرار بود روی بدن کوچیکش فرود بیاد.

ما هر دو، همیشه پسرهای خوب و حرف شنو ای بودیم چون این تنها چیزی بود که یادگرفته بودیم. این خیلی سخت بود که کسی رو تنبیه کنی که می دونی واقعا تمام تلاشش رو انجام داده... و اگر چیزی رو یاد نگرفته یا اشتباه جواب میده از کم کاری نیست... اون هم وقتی چیزی درونت میدونه که باید از انجام چنین کاری و تنبیه اون بچه ناراحت باشی... اما تو نمیتونی به اون عمق وجودت دست دراز کنی... و بی اینکه دردی حس کنی فقط بطور روزانه کارت رو ادامه میدی.

تنبیه برای کسی که تمام تلاشش رو کرده هیچ معنی ای نداره اما این روش های آموزشی پوسیده ی مدرسه اگر قابل تغییر بود، خیلی اتفاقات بهتری می تونست توی جامعه ی بسته و خفه ی ما بیفته... مثل اینکه من هر شب مجبور نباشم با یادآوری چهره ی اشک آلود برادر کوچیکم بعد از تنبیه ش، توی تخت بهداری به خواب برم.

تجربه ی اینکه یک خاطره ی تلخ رو هر روز بیاد بیاری اما ازش احساس ناراحتی نکنی مزخرف ترین حس دنیاست. هرچند که بخوای به تقلید از فردی که یک زمانی بودی رفتار های انسانی از خودت نشون بدی اما از درون همه چیز روز به روز برات پوچ تر میشه.

حالا بعد از گذشت این مدت، هم من به شرایط جدیدم بیشتر عادت کرده بودم و هم جیمین کمی راحت تر با سقوط من و نداشتنم کنار اومده... اما این چند هفته ی نگران کننده ی اخیر باعث میشن بخوام مخفیانه زیر نظر بگیرمش.

می ترسم از تنهایی، مثل من به شخص اشتباه نزدیک بشه و... و یا حتی همین تنهاییش به خودی خود باعث سقوطش بشه... و ناراحتی یا عدم تواناییش برای استفاده ش از نیروی نور ش مثل بقیه ی کلاس...

خون آبی ✥ نامجین؛ یونمین؛ ویکوکDove le storie prendono vita. Scoprilo ora