بعد از خوردن شام رفتم تو اتاق مارتین که تقریبا الان من ازش بیشتر استفاده میکردم ، و در رو بستم ،. داشتم اتاق مارتین و میگشتم تا بلکه چیزی ازش بفهمم.
دیدم در باز شد،.
ـ اوو مارتین
دیدم داشت میومد سمتم همینطور بهم نزدیک شد و من افتادم رو تختو اومد روم یکی از دستامو نگه داشته بود و به صورتم زل زده بود رفتم بلند شم که اون یکی دستمو گرفت تو شک بودم که بهم نزدیک تر شد و لباشو گزاشت رو لبام.
چند دقیقه بعد بالاخره تونستم خودمو ازش جدا کنم،
ـ منو ببخش مارتین اما نمیتونم گریم رفت و سریع از اتاق رفتم بیرون و بعد به سمت در خروجی رفتم ،
لوهان و سوزان : هایلی چیشده؟
دستم و به نشونه اینکه چیزی نیست تکون دادم و رفتم بیرون همینطور راه میرفتم و گریه میکردم ،
نمیدونستم چرا وقتی منو میبوسه قفل میکنم و لال میشم ، و گریم میگیره واقعا این حس رو درک نمیکنم ،
همینطور اشک از چشمام میریخت که یاد چپ شدن ماشینمون افتادم ، چشمامو بستم
وقتی باز کردم نور بزرگ زردی نزدیکم بود یه کامیون بزرگ بود از ترس سر جام خشک شده بودم که یکی منو گرفت و به اون سمت جاده برد و ماشین رد شد
ـ معلوم هست چیکار میکنی دختر؟
ـ م ممما رتیننن
ـ بلند شو بریم بلند شو اینجا خطر ناکه من موندم چرا به اینجور جاها برای گریه کردن پناه میاری ،
رفتیم تو که
مارتین گفت
ـ من میرم تو حال میخوابم تو راحت باش
منم سرمو به نشونه ی باشه تکون دادم و رفتم تو اتاق و رویه تخت خوابیدم ،٭٭٭٭٭٭٭
صبح از خواب بلند شدم دیدم که سوزان بالا سرم مثل عجل معلق وایستاده
و
ـ بلند شو خانم کوچولویه خوابالووووووووو
ـ باشه خب چرا داد میزنی ؟
چشمامو مالیدم و از جام بلند شدم رفتم تو
دیدم همه دور یه میز نشسته بودن مارتین تا منو دید چشمکی زد بهم و برام بوس فرستاد
قرار بود امروز سوزان نقششو برای انتقاممون بگه رفتم و کنار مارتین نشستم ،
دستشو گزاشت رو دستم ،.
و گفت
ـ خب دیگه ابجی سوزی سریع باش دیگه
ـ باشه حالا انقدر فک نزن
و بعد سوزان شروع کرد به توضیح دادن
ـ ببینیند من رئیس پلیس منطقه ای که منو هایلی توش تو زندان بودیم رو پیدا کردم
، ظااهرا میگن اون کاره ای نیست اما بالاخره باید از همین هیچ کاره ها شروع کنیم
نقشه اینه هایلی به عنوان خدمتکار وارد عمارت اون میشه ، یه پسر 23 چهار ساله است
البته مطمئن نیستم ، هایلی تو باید اونو عاشق خودت کنی، و بعد پخ پخش کنی
من و مارتین یک صدا گفتیم ـ چی؟؟؟
ـ میخواین من برم باید شما برین دیگه
سعی کردم یخورده فکر کنم البته همچین بیراهم نمیگفت
ـ حالا کی با من موافقه
همه دستامونو بردیم بالا به غیر از مارتین ، ناراحت بود
که نگاهی بهش کردم و دستشو بالا اوردم
ـ خوبه پس فردا باید بریم برای عملیات
![](https://img.wattpad.com/cover/161936634-288-k500454.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
MAFIA GIRL
Nonfiksiهمه چیز از یک انتقام شروع شد، انتقامی پر از کینه ، شعله ی نفرت و.... تا اینکه با اون اشنا شدم