بعد از حمم اومدم بیرون لباسا مو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون نیمار پایین بود
رفتم تو اشپز خونه ، به دور و برم نگاه کردم ، اما کی نبود رفتم پشت میزز نشسشتم
و شروع کردم به خوردن غذام بعد از خوردن غذام از سر میز بلند شدم رفتم سمت اتاق نیمار اما اونجا نبود ،
خیلی تعجب کردم ، و با خودم گفتم اون که زود تر از من ...
اه اصلا ولش کن الان بهترین فرصت برای توعه هایلی باید فرار کنی ،
سریع رفتم تو اتاقم ، وسایلمو جمع کردم و تو ساکم گذاشتم ، و لباسمو عوض کردم و سریع
ساکمو برداشتم و در اتاقم و باز کردم ، که نیمار جلوم ظاهر شد
ـ جایی میری؟
ـ هان ، اره
ـ کجا میری ؟
خودمو زدم به اون راه انگار که اصلا جایه خاصی نمیرم
ـ میخوام برم باشگاه دیگه؟
ـ باشگاه؟!:/
با حالت پوکر نگام کرد و بعد گفت:
ـ تو از کی باشگاه میرفتی تا حالا
ـ از امشب
اومد تو اتاق
و نگاهی به وسایل اتاقم انداخت
ـ که میخوای باشگاه بری هان و اومد سمتم
ساکم از دستم افتاد و عقب عقب رفتم
که افتادم رویه تخت
ـ چرا؟؟؟؟
ـ چی چرا؟
ـ میخواستی ترکم کنی ؟؟؟؟
مگه من چیکارت کردم هان ؟
ـ ببین نیمار من اصلا برات مناسب نیستم تو یه پلیسی اما من ... من چی یه خلافکار
که الان بچش که از دوست پسرش بوده مرده
چرا میخوای با من باشی ؟؟
ـ چرا تو نمیخوای بفهمی من عاشقتمممم دیوووونه
ـ لطفا بزار برم
لطفا
اشکش از چشماش سرازیر شد و بعد پاکشون کرد و دستمو کشید و بلندم کرد
و هلم داد و ساکمو داد دستم ....
بلند داد زد و با جیغغغ گفت :
ـ اگه واقعا منو نمیخوای گمشو برو بیرون دیگه هیچ جاییی تو قلبم و این خونه نداری
و بعد از خونه رفتم بیرون و گریه میکردم و بلند بلند حق حق میزدم
ـ هایلی خر چرا اینجوری کردی احمق اون تورو دوست داشت اون بهت پناه داده بود
واقعا که بی لیاقتی ، همینجوری خودمو سرزنش میکردم
که یه ماشین کنارم ترمز زد و گفت
ـ اهای خوشگل خانم کجا میری؟
ـ برو عوضی مزاحمم نشو
ـ مزاحم مثل اینکه اشتب گرفتی صیص منم
ـ به جا نمیارم با حالت طلبکارانه گفتم
ـ هایلی دیگه ما رو نمیشناسی؟؟؟
ـ باید بشناسم؟ برگشتم طرفش و بعد از دیدنش گفتم
ـ لوهااننن
ـ اره لووووو هاوووونننننن
چرا گریه کردی نبینم اشکتو
لبخند ملایمی زدم
ـ سوار شو لاو
ـ اوکی
و بعد سوار ماشین شدم
موهامو زدم کنار و ساکم و رو پام گذاشتم
ـ خوبی؟
ـ ارهه مرسی
ـ منم خر باور کردم
ـ وا
ـ راست میگم دیگه
بعد بهم نگاه کرد
ـ کجا میری ؟؟ بیب ؟؟؟
ـ دارم میرم ......
نمیدونم کجا ؟؟؟
ـ میخوای بیای خونهی من ؟
ـ خونت؟!:/
ـ اره راستش ما گروهو بعد مرگ مارتین و رفتن تو پوکوندیم
ـ یعنی چی؟
ـ الان سوزان تو یه بار کار میکنه
بقیه بچه ها هم مشغولند
ـ عجب
ـ اما دلم برای خلافکاری تنگ شده راستش دارم گروهشم جمع میکنم اما نیاز به یه رئیس
داریم؟؟
ـ چرا خودت رئیس میشدی خو
ـ دیگه دنبال یه ادم خوب میگردیم
حالا بریم؟
ـ بریممم خونی من دیگه
ـ باشه دیگه بریم
و به سمت خونهی خودش رفت وقتی رسیدیم
ـ بیا ابجی خونهی خودته
ـ مرسی و بعد رفتم تو
خونش بدک نبود اما به پایه خونهی نی نمیرسید
با خودم گفتم ـ احمق بسه دیگه فراموشش کن
فراموش؟؟؟
عیح اخه چجوری
ـ چیزی شده هایلی؟؟؟
ـ اها نه هیچی
ـ خب این اتاق اتاق توعه امیدوارم خوشت بیاد
رفتم تو اتاق ناز و دخترونه ای بود
ـ اینجا اتاق کی بوده؟؟ ببخشید فضولی میکنما؟؟؟
ـ نه ایراد نداره صیص ، اینجا....
ماله ....مال ..... دوست دختر سابقمم ه
ـ دوست دختر ؟!:/
ـ اره تو یه حادثه جونشو از دست داد و بعد بغض گرفت
ـ لوهان نمیخواستم ناراحتت کنم واقعا متاسفم
ـ نه مهم نیست صیص برو استراحت کن البته اگه خوابت میاد اگر هم که نه بیا با هم فیلم ببینیم ،.
ـ نمیدونم ، بهتره برم بخوابم مزاحم تو هم نشم
ـ اوکی صیصم ، هر جور راحتی ،
ـ فعلا شبت بخیر
رفتم تو اتاق گوشیمو از تو کیفم در اوردم ، بیستا میس کال داشتم از نیمار گریم گرفت
شمارشو گذاشتم تو بلاک لیست که دیگه نتونه بهم زنگ بزنه گریم گرفت و بعد سعی کردم
بخوابم اما نمیتونستم ، گریم گرفت نگاهی به دیوار اتاق انداختم وقتی به عکسایه دختره نگا کردم دیدم قیافهی دختر برام اشنا میزنه ، رفتم یخورده جلو تر دیدم که اون دختره ....
اون دختره با خودم گفتم
ـ عه این که هارلیههه ......
رفتم تویه حال گفتم
ـ ببخشید لوهان این عکس که تو اتاقته دوست دخترت بوده ؟؟
ـ بهم نگاهی کرد و گفت ـ اره
ـ بد از رفتن اون من باید از داداشش که مریضیه قلبی داشت محافظت میکردم ،
مرگ اون بزرگ ترین لطمه رو به زندگیه من وارد کرد من واقعا عاشقش بودم اما اون
منو گذاشت و از دنیا رفت
ـ از کجا مطمئنی که مرده؟
ـ خودم موقع دفن کردنش بودم
ـ یعنی جنازشو دیدی؟
ـ اره ، خب چرا اینجوری میگی؟؟؟ اتفاقی افتاده؟
ـ اگه بهت بگم یه چیزیو میزاری من رئیس بندتون بشمم؟؟؟؟؟
ـ شما که همه جوره رئیس مایی صیص فقط بگو چی میخوای بهم بگی؟
ـ عشقت هنوز زندهست
ـ چی ؟؟؟؟؟
دروغ نگو امکان نداره
ـ تو تا به حال از من دروغ شنیدی؟
ـ نه خب
ـ پس حرف الکی نزن حالا هم برو بخواب فردا بریم پیشش
ـ امیدوارم سر کارم نزاشته باشی
با حالت پوکر:/ نگاهش کردم و گفتم
ـ شبت بخیرر
فعلا
و بعد رفتم تو اتاق خوابیدممصبح از خواب بلند شدم و لباسامو عوض کردم و موهامو بستم و از اتاق رفتم بیرون
ـ چه عجب خوابالو بیدار شدی؟
این عادت بد رو ترک نکردی؟
ـ نه دوست ندارم ترک کنم اصلا به تو چه
ـ وا حالت خوب نیستاااا؟
ـ چرا خیلیم خوبم
ـ نامرد چه دوست دختری داشتیا به ما هم نمیگفتی؟
ـ اخه چی میخواستم از یه مرده بهت بگم؟
ـ گفتم نمرده
ـ اوکی باشه باشه حالا بیا صبونتو بخور
ـ اوکی
رفتم و پشت میز نشستم و شروع کردم صبونه خوردن
ـ چند وقته چیزی نخوردی؟؟؟
هان؟؟؟
ـ خندم گرفت از دیشب
ـ مشکلی نیست عزیزم فقط با عجله نخور گلو درد میگیری یه وقت
بعد از خوردن صبحونه حاضر شدیم تا بریم دنباله هارلی
YOU ARE READING
MAFIA GIRL
Non-Fictionهمه چیز از یک انتقام شروع شد، انتقامی پر از کینه ، شعله ی نفرت و.... تا اینکه با اون اشنا شدم