HOME3

49 4 0
                                    

صبح از خواب بلند شدم اما تو اتاقم بودم مثل اینکه نیمار منو اورده بود تو اتاق بلند
بلند شدم رفتم جلو اینه  موهامو شونه کردم و بستم و بعد لباسمو در اوردم و عوض کردم
بلیز و شلوار مشکیمو از کمد در اوردم و پوشیدم و رفتم پایین .،
نیمار تو سالن غذا خوری بود
ـ های بیبی من
ـ  سلام صبح بخیر
ـ صبح تو هم بخیر بیبی
رفتم و سر میز نشستم و مشغول خوردن صبحونه شدم
ـ هایلی
ـ بله
نگاهی بهش کردم
ـ این پرونده ها رو میبینی
ـ خب
ـ من میرم  سر کار  اینا رو بخون  و برام خلاصه هاشو بنویس و بده به من
ـ خب برا چی خودت این کار رو نمیکنی
ـ وقت ندارم بخونمشون
ـ اها خب باشه
بلند شد از سر صندلی ش و اومد بالای سرم و پیشونیمو بوسید
ـ بای
ـ بای
وقتی از خونه رفت بیرون پرونده ها رو سمت خودم کشیدم
ـ عقاب سرخ
ـ مقتول  گمنام
ـ دختر فراری
پروندهی اخر ی رو باز کردم چند صفحه زدم اون ور که دیدم صفحهی اخر عکس منه
و روش زده تحت تعقیب
نمیدونستم باید چیکارش کنم پرونده ها فقط سه تا بودن اگه میسوزوندمشون نیمار میفهمید
پس صفحهی اخرشو پاره کردم و سریع سوزوندمش
و رفتم تو  اتاق همش به این فکر بودم که یعنی اینا رو برای چی برای من اورده
ترسیده بودم رنگم پریده بود ،.
گریم گرفته بود
ـ خدایا این زندگی رو هم ازم بگیر نمیخوام دیگه این زندگی رو
بلند شدم  و حاضر شدم و از اتاق رفتم بیرون رفتم پایین دیدم نیمار سر میز نشسته
  ـ اه نیمار عزیزم اینجا چیکار میکنی
ـ هایلی صفحهی اخر پرونده زرده رو ندیدی ؟
ـ نه
رفتم پایین
ـ نه عزیزم اصلا به اونا نگاهم نکرم
و رفتم از کنارش رد شم
که دستمو گرفت
ـ میدونستم که این پرونده رو پاره میکنی برای این اوردمش
برگشتم و با حالت طلبکاری نگاهش کردم
ـ من با گذشتت کاری ندارم بیب اومدم ایندهتو بسازم
اینم اوردم اینجا که بدونی من همه چی رو میدونستم از همون اولی که دیدمت 
فهمیدی؟
ـ که خودشو بهم نزدیک کرد و منو بوسید منم همراهیش کردم دستشو برد پشت کمرم
خودشو یه خورده ازم جدا کرد
ـ خیلی میخوامت و بعد لبخندی زد نفس گرمش به صورتم میخورد و این حس عجیبی بهم میداد ،.
و دوباره مشغول بوسیدن هم شدیم با دوتا دستام صورتشو گرفته بودم که صدایه زنگ در
اومد.
سریع ازم جدا شد
ـ ببخشید هانی برم ببینم  کیه
وقتی رفت جلو در  در رو باز کرد و  دیدم همون رفیق بی مزه اش بود
ـ به به
ـ به به سلام دادششش چطوری
هم دیگرو بغل کردن انگار نه انگار دیشب همدیگره رو دیده بودن 
ـ داشتین چیکار میکردین شیطونا ها
چشمکی به نیمار زد و اینو گفت
ـ هیچی داداش
ـ حالا که کاری نمیکردی بلند شو بریم
وقتی داشتن میرفتن
رو شو به من کرد
ـ خدافظ داداش دزد
و رفت
اروم با خودم گفتم خدایا چقدر این خله
که دیدم برگشت و گفت
ـ تو هم همینطور
با کف دست کبوندم تو سرم و رفتم  بالا
تو اتاقم و رویه تخت خودمو انداختم
ـ اخیش
دستی رو شکمم گذاشتم و گفتم
ـ تو چرا اومدی تو زندگیمممم؟
بعد تلویزیون رو روشن کردم دیدم چیزی   نداشت خاموشش کردم و رفتم رو مبل نشستم
یه کتاب از کتابخونهی اتاقم  برداشتم و اسمشو خوندم
ـ عشق خونین
از اسمش خوشم اومد  و شروع کردم به خوندنش انقدر سر گرم داستان شده بودم که نفهمیدم  که زود شب شده و من نزدیکای این بودم که کل کتابو تموم کنم  ، که در اتاق باز شد
ـ به به خوشگل کتاب خون من
لبخندی زدم
ـ بزار بخونم
اومد نزدیکم 
ـ اووووو عشق خونین عجب کتابی ور داشتی
ـ خیلی قشنگه
ـ حالا که داری همچین کتابی میخونی میشه برای من بخونیش
ـ ها ؟!
سریع رفت و رو تخت دراز کشید
ـ بجنب هانی منتظرم
سرمو تکون دادم و رفتم رویه تخت و کنارش نشستم و شروع کردم به خوندن ادامهی کتاب همینطور داشتم میخوندم متوجه نگاه سنگینش به خودم شدم دیدم به لبام ذل زده
سریع صورتشو به لبام نزدیک کرد و کتابو  از دستم کشید و برگشت روم همینطور منو میبوسید موهامو زد کنار بلیزمو در اورد و سرشو گذاشت تو گردنم و شروع به بوسیدنش کرد بعد از چند دقیقه خودشو ازم جدا کرد
ـ خب هایلی  بلند شو بریم شام بخوریم
ـ  باشه
بلند شو لباستو بپوش
بلند شدم و رفتم  پایین  رفتم تو سالن غذا خوری و سر میز نشستم
شروع کردم به خوردن غذا کردم
بعد از تموم شدن غذام
گفت
ـ میای  بریم بیرون
بریم نمایش  ببینیم
ـ  نمایش ؟!
ـ اره دوست ابجیم رافائلا بازیگره
ـ ابجیمم بلیت داشت گفت من و تو هم بریم
ـ خودشم میاد ؟
ـ اره دیگه
لبخندی مصنوعی زدم اما تو دلم یه غوغایی بود
رفتم و حاضر شدم و رفتم سوار ماشین شدیم و رفتیم
رفتیم دنبال رافائلا وقتی رافائلا رو گرفتیم  و به سمت صحنهی نمایش رفتیم وقتی رو صندلی هامون نشستم  نیمار گفت
ـ اونی که کلاه داره دوست رافائلا مارین ه
با خودم گفتم چه خوشگله
وقتی نمایش تموم شد اومد
ـ سلام راف سلام نیمار
و شما....
ـ هایلی هستم نامزد نیمار
ـ مبارکههه چرا منو دعوت نکردین نامردا
لبخندی زدم دختر باحالی بود
ـ خب حالا که منو دعوت نکردین بهتره شام مهمونم کنین بجنبین
رفتیم به سمت رستوران تا شام بخوریم با اینکه قبلا خورده بودیم
وقتی رفتیم رستوران  دختره شروع کرده بود به خاطره تعریف کردن میمردیم از خنده
غذا رو که سفارش داد پسره یهو قش کرد
همهمون مردیم از خنده
دختره باحالت تمسخر امیز گفت
ـ نیست خیلی خوشگلم برای همینه
من رومو کردم بهش گفتم
ـ خب حق داره واقعا خوشگلی
ـ ممنون اما نه به خوشگلیه تو هایلی
لبخندی زدم و بعد از تموم شدن غذا از سر میز بلند شد کلاهشو برداشت و تعظیمی کرد
و کلاهشو گذاشت سرش
ـ ممنون  از لطفتون فعلا
و رفت
ما هم از رستوران بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم بعد از اینکه رافائلا رو رسوندیم
صدایه اهنگ ماشینو زیاد کردم شروع کردم به حرف زدن با نیمار
ـ هی نی
ـ جانم
ـ این دختره 
ـ خب
چند ساله میشناسیش
ـ خیلی وقته
ـ خب چجور ادمیه ؟
ـ دختر خوبیه
ـ اها
ازش خوشم اومد خیلی خوبه
ـ او چه خوب
ـ چیه حسودت شد؟
ـ چرا نشه
اگه باهاش دوست بشی میشی مثل راف دیگه نمیتونم ببینمت
میدونی من طااقت دوریت و ندارم
تا خود خونه همش میخندیدم
وقتی رسیدیم سریع رفتیم تو اتاق خوابیدیم

MAFIA GIRLWhere stories live. Discover now